سلام عزیزانم روزتان بخیر:
از دیروز شروع کنم که یک روز نارمل بود مثل همیشه صبح پا شدم(من هر روز صبح تاریکی است که از خواب بیدار میشم نماز میخونم و دیګه نمیخوابم چون وقت ندارم به استثنای جمعه و شنبه ها که تعطیلم و میتونم بعد نماز کمی بخوابم معمولا تا ۸ یا ۸:۳۰) بعد نماز آماده ګی برای رفتن میګیرم خودمو آماده میکنم بچه ها رو و بعد ماشین اداره ساعت ۷ میاد و میاییم اداره بچه ها رو مهد میذارم (البته مهد از طرف خود اداره ما است که تقریبا تا یک ماه پیش هم با اداره ما تو یک جا بودیم ولی حالا مهد ازینجا دورتر رفته که با ماشین شاید ۲ یا ۳ دقیقه راه باشه و پیاده ۱۵ دقیقه راه است بچه ها رو با همون ماشین اداره مهد میذارم و میام اداره و در طول روز ۳ بار حق داریم به بچه ها سر بزنیم البته اداره ماشین میده که بریم و بیاییم ولی من فقط یک بار وقت نهار میرم و بعد از ظهر که تعطیل میشیم دوباره بچه ها رو بر میداریم و میریم خونه که وقتی میرسم خونه نزدیکهای نماز شام (عشا) میشه که هر روز از یک شنبه تا ۵ شنبه همین برنامه روتین ما است که دیروز هم همینطوری ګذشت و شب که خونه رفتم بعد از تعویض لباس و نماز و خبر ګیری از مادرم (چون حالا مادرم خونه ما است) رفتم که شام بپزم البته قیمه رو پختم یه غذای افغانی هست به اسم شلغم بته که قیمش از ګوشت قرمز و شلغم درست میشه و شله نرم وسفید هم باهاش پخته میشه البته شله نمکی است و با اون قیمه مخصوص خورده میشه البته در زمستون خیلی طرفدار داره البته با ترشی خیلی میچسپه خوب بعد این که قیمه را درست کردم همسری اومد مامانش بولانی (یک نوع غذ ای افغانی است که خمیر نازک میشه و با تره، سیب زمینی یا کدو با مساله پر میشه و در روغن هم سرخ میشه یا در فر هم میتونه پخته بشه) فرستاده بود بنا قیمه را یخچال ګذاشتم و شله هم نپختم و بولانی خوردیم برای شام مامان هم سوپ مخصوص خودشو خورد. بعد شام جمع کردن و خوابیدن و صبح هم دوباره همون برنامه روتین همه روزه.
راستی حرف دل که عنوان نوشته ام هست این بود که خیلی حرفها دارم هم از ګذشته هم از الان ولی حتی نمیتونم اینجا بنویسم نمیدونم چرا؟ ای کاش بشه همه حرفهای دل رو نوشت و دوستایی مثل شما بخونن کوشش میکنم عادت کنم به نوشتنشون چون من تازه وبلاګ نویسی رو شروع کردم و دیګه اینکه من خیلی خوب نمینویسم البته قبل ها که تازه از دبیرستان تموم شده بودم خیلی علاقه داشتم به نوشتن ولی وقتی که از دبیرستان تموم شدم اینجا همون مدرسه یا مکتب میګن که ۱۲ سال هست سال ۸۲ تازه ۱۶ یا ۱۷ سال داشتم خیلی زود پیش از اینکه دانشګاه برم رفتم و دریک اداره که از طرف آلمانها دونت یا تمویل میشد کار را شروع کردم در بخش قوای بشری البته فقط ۲ ماه در اون بخش کار کردم که بعد ها در خاطرات ګذشته همه رو مینویسم خوب ازون روز تا حالا که ۱۲ سال میشه من همش سرو کارم با انګلیسی بوده یعنی تایپ کردن کار اداری حرف زدن با خارجی ها و حتی دانشګاه را هم بزبان فنګلش خوندم این یعنی ضعف فرهنګی که زبان خودم و انشا و همه چی ضرب صفر شد همینه که خیلی دری یا فارسی من ضعیفه بطور مثال من نمیتونم یک نامه اداری رو به دری بنویسم یعنی جمله بندی کنم ولی قشنګ به فنګلیش مینویسم که امیدورام بتونم خودمو تقویت کنم تو این عرصه.
راستی یکم از بچه های عزیزم بګم کیومرث (اسم مستعار) ۵ سال و هشت ماهش است ۲۸ اردیبهشت ۸۹ بدنیا اومده یه روز حتما یه عکس از ش میذارم براتون عزیز دل منه اینجا ۲ سال پیش دبستانی میخونن که کلاس اولش نرسری هست کلاس نرسری رو تموم کرد ۳ ماه زمستون تعطیلن و چون خونه هم کسی نیست اونم مهد میارم فروردین ۹۵ میره کلاس سکول پریب یا آماده ګی مدرسه که از ۸ تا ۱ مدرسه است بعد اونم میره خونه مامان و شب میاد خونه شیطونک کوچیکم ۲ و نیم سالشه که ۱۴ تیر ۹۲ بدنیا اومد کیارش (اسم مستعار) خیلی خیلی شیطون و خیلی شلوغ میکنه مخصوصا تو خونه و لی تو مهد بهتره هر دوتاش کاملا قیافه مختلف دارن کیارش خیلی به من وابستګی داره و کیومرث به مامان بزرګی(مامان باباش) که بعد ها دلیلشو مینویسم.
خوب خیلی نوشتم دنیا به کامتون شاد و کامګار باشید
عزیزم خیلی هم خوب می نویسی. خوش بحالت من زبانم اصلا خوب نیست. بچه های گلت را ببوس.
سلام ممنون عزیزم از حسن نظرت