شروع سال ۸۱ من کلاس یازدهم رو شروع کردم داداش بزرګه هم همون سال کنکور داد و با نمره عالی پزشکی دانشګاه دولتی کابل قبول شد که باعث خوشحالی نه تنها خانواده ما بلکه همه فامیل شد یادمه وقتی خبر شدم فقظ ګریه میکردم و داد میزدم که داداش پزشکی قبول شده که این یکی از آرزوهای تمام خانواده مخصوصا مامان بود. داداش دانشګاه رفت من و داداشهای دیګه مدرسه مامان هم معلی رو تو مدرسه شروع کرد که اضافه کاری هم میکرد یعنی صبح تا بعد از ظهر مشغول بود.
من باید تمام کارهای خونه رو هم انجام میدادم مدرسه هم میرفتم و در پهلوی اینها کلاس زبان و ریاضی هم میرفتم واقعا خیلی تلاش میکردم در مدرسه و کلاسها شاګرد اول شدم و کم کم تلاشهایم به ثمر مینشست راستی بابا هم یه کار تو یه اداره دولتی ګرفت ولی هنوز هم که هنوز بود خیلی از لحاظ مالی مشکل داشتیم کلاس یازدهم تموم شد و تعطیلی های زمستانی شروع شد در این وقت خانواده دایی بخاطر پسر دایی خیلی خاسګاری میومدن ولی بابا اصلا قبول نمیکرد و میګفت که دخترم باید درساشو بخونه دانشګاه بخونه چون خیلی استعداد خوب داره راستش دیګه من هم کمی بزرګ شده بودم و تنها به اهدافم فکر میکردم و راضی نبودم که ازدواج کنم. در تعطیلی زمستان ۸۱ خبر شدم که که یک موسسه فرانسوی از کسانی که آشنایی بازبان دارن امتحان میګیره و اګه زبانش خوب بود سه ماه کلاس پیشرفته زبان براشون تدریس میکنه و مدرک میده من خیلی خوشحال شدم و اونجا رفتم ثبت نام کردم البته این برنامه فقط برای خانمها بود تقریبا ۱۵۰ نفر ثبت نام کرده بودن و این برنامه فقط برای ۲۰ نفر بود وقتی این خبر رو شنیدم خیلی ناراحت شدم ولی بهر حال در امتحان شرکت کردم و روزی که رفتیم بخاطر نتیجه در کمال ناباوری دیدم که اسم من هم در لست قبولی ها است واقعا خیلی خشوحال شده بودم کلاس ما شروع شد البته خیلی برای ما امکانات داده بودن تمام مواد درسی ماشین برای رفت و آمد و همچنان چون کلاس ما روزانه ۳ ساعت بود در زنګ تفریح نیز برایمان چای و کیک تهیه میکردند ۳ ماه اونجا درس خوندم و و در امتحان آخر نیز با ګرید ای (A Grade) مدرک ګرفتم که خیلی باعث خوشحالی من شده بود. سال ۸۲ دوباره مدارس شروع شد که سال آخر مدرسه من میشد دیګه در زبان خیلی مسلط شده بودم و در کلاس نیز شاګرد اول بودم که در این وقت در یکی از آموزشګاهای خصوصی زبان مشغول تدریس زبان شدم که تعداد زیاد شاګردان پسرها بودن مدرسه هم میرفتم ولی اصلا در فکر کنکور نبودم چون من میخواستم بعد تموم شدن مدرسه یک شغل تمام وقت بګیرم با حقوق خوب که در این وقت خیلی شرایط مساعد بود چون تازه دولت طالبان از بین رفته بود و موسسه های خارجی برای کمک در افغانستان و مردمش فعالیت را شروع کرده بودن کافی بود که زبان بدونیم و ۱۲ سال مدرسه مخصوصا دختران خیلی زود میتونستن شغل خوب با حقوق خوب پیدا کنن. در آموزشګاه که تدریس میکردم در کلاس خودم یک پسر بود احمد (اسم مستعار) که خیلی به من توجه داشت ګرچه شاګردان بزرګتر از من بودن ولی به نظر من همګی بچه بودن چون شاګرد من بودن بهر حال این یکی شاګرد خوش رو هم بود ولی بنظر من خیلی بچه بود بعد از چند ماه از طریق یکی از شاګردان دیګه برای من یه پیام داده که منو دوست داره برای من خیلی خنده دار بود چون واقعا اونو یک بچه میدونستم بهر صورت بعد ازینکه امتحان آخر سمستر اولشون تموم شد دیګه اون پسره تو کلاس من نیومد ولی همیشه در همه جا پیش روی من آفتابی میشد حتی پیش مدرسه من،من همچنان مدرسه و آموزشګاه میرفتم امتحاناتمون رسید و تموم شد و من تونستم از مدرسه بازهم شاګرد اول فارغ بشم و باعث افتخار خانواده ام بشم من دختر خیلی با حجاب بودم همچنان نماز روزه و قران خوندن هم همیشه بود همچنان خیلی خوب خونه داری بلد بودم چون از کوچیکی همه کارها رو کرده بودم و در پهلوی همه اینها به این یکی واقعا خودم اعتراف میکنم که خیلی استعداد خوب داشتم واین باعث میشد که من خاسګاران زیادی داشته باشم ولی واقعا پدرم میخاست که من یه جایی برسم و درس بخونم و همه رو رد میګرد حتی معلم فزیک مدرسه منو به داداشش خاسګاری کرد معلم زبان پشتو نیز برای پسرش که پزشک بود ولی پدرم همه رو رد میکرد من هم خیلی علاقه داشتم تا زودتر یه شغل خوب پیدا کنم خلاصه مدرسه تموم شد و من با خیلی بی علاقګی کنکور شرکت کردم چون اصلا تا یکی دو سال قصد ادامه درس نداشتم میخاستم کار کنم و اګه شرایط جور شد شیفت شب درس بخونم اونوقت تنها دانشګاها روزانه بود بعد از شرکت در کنکورتنها تو همون آموزشګاه تدریس میکردم فروردین ۸۳ شد یه روز تو اداره آموزشګاه بودم که یکی از کارمندان اداره که در کلاس من شاګرد نیز بود به من ګفت استاد میخای تو یه اداره کار کنی؟ من ګفتم با کمال میل ګفت تو این آموزشګاه خیلی استادان هستند که میخان کار تو اداره پیدا کنن ولی چون شما هم آرایش نداری هم حجابت خیلی خوبه من به شما پیشنهاد دادم من از لطفش تشکری کردم و ګفت فردا میبرمتون فرداش با داداشم رفتیم تو اداره مورد نظر ساعت ۴ بعد از ظهر بود وقتی اونجا رفتم یه اداره خیلی شیک بود با یه دختر بزرګتر از خودم حدودا ۲۴ یا ۲۵ و خیلی خوشګل ملاقات داشتم خانم از آلمان اومده بودن و اصلا نمیتونستن درست فارسی صحبت کنن خیلی دست و پا شکسته حرف میزدن و کمی هم انګلیسی حرف زدیم بعد منو فردا ساعت ۸ یه جای دیګه که مربوط به اداره خودشون بود آدرس داد که برم. خدا حافظی کردم و رفتم خونه فرداش باز هم با داداشم رفتم همون جایی که ګفته بود و تلفونی هم به انها اطلاع داده بود بعدا که معلوم اون شاخه از اداره برای پیدا کردن کارمندان بوده که بعد از یک مصاحبه ابتدایی اشخاص رو میفرستاندن به اداره مرکزی. من رفتم و ګفتم که با فلانی ملاقات دارم اسمم رو هم ګفتم به کارمندان امنیتی اونا بعد تماس ګرفتن منو رهنمایی کردن تنهایی رفتم داداشم دم در بود رفتم و خیلی هم ترسیده بودم هم سترس داشتم باز هم شخصی که پیشش رفتم یه دختر بزرګتر از من از من چند سوالی پرسید به انګلیسی البته اون افغان بود ولی میخاست بدونه چقد انګلیسی میدونم که البته اینجا خیلی همون مدرک زبان که ګرفته بودم بدردم خوردګفت کامپیوتر میدونی ګفتم کم و بیش (دروغ اصلا بلد نبودم خدا ببخشه منو) بعدش منو پیش یه مرد دیګه که معاون اداره بود برد و کمی هم درباره اداره ګفت که یک دفتر آلمانی است و از از طرف آلمانها تمویل میشه من فقط تایید میګردم ګفت بیا بریم کارهاتو برات بدم شروع کن من خیلی تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم ګفتم داداشم دم در است ګفت برو بهش بګو بره بعد از ظهر هم ماشین اداره تورو میبره خونتون من رفتم داداشو ګفتم اون طفلی رفت من اومدم کارمو شروع کردم و قرداد هم امضا کردم در حقیقت یه ګام خیلی بزرګ برای بدست آوردن اهدافم برداشتم.
شادکام و موفق باشید تا قسمت بعدی
یا حق
آفرین بیضا جونم
معلومه از اول باهوش و با استعداد بودى
زود زود بنویس منتظریم
ممنونم عزیزم دلم از لطف و مهربونیت. حتما مینویسم عزیزم.
آفرین به اراده و پشتکارت. باعث افتخار همه ی خانم ها هستی. بسیار قابل تقدیر. شاد باشی دوست خوبم.
ممنون عزیزم قربونت دوست مهربونم.
سلام
با داستان زیبای زندگی شهید سید علی حسینی بروزم...باما همراه باشید....
حتما خدمت میرسیم عزیزم