زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

روزمره ها و دعواهای ما

عزیزانم سلام امروز بعد ۱۰ روز مینویسم واقعا هم درګیر بودم هم خیلی احساس بی حوصلګی میکنم میدونم همش بخاطر بارداری هست. بهر صورت  همون ۵ شنبه ۲۴ دی که خونه رفتم خیلی خیلی کار از خودم کشیدم راستش همون خانمی که تو خونه من کار میکرد ۴ ماهی بود که باردار بود ولی متاسفانه که سقط کرد و حدود ۱۵ روز مرخصی ګرفت که برای ما خیلی سخت شد مخصوصا مامان بیچاره که هنوز هم کاملا خوب نشده و نمیتونه هیچ کاری کنه برای خونه ولی فامیل ها خیلی در حقش لطف کردن نوبت کرده بودن هر روز یک نفر میرفت خونشون و کارهای خونه رو انجام میداد من که اصلا کاری نتونستم چون هم اداره میام هم بچه ها هم بارداری خودم خیلی خیلی تحت فشارم ولی مامان از بارداری من خبر نداره ولی باز هم خیلی دلش واسه من میسوزه و میګه که تو خودت خیلی مشغولی اصلا توقع نداره که من برم کمک کنم و اګه از بارداری من بدونه زیادتر هم میشه این دلسوزیش. بهر صورت همون روز و فرداش که جمعه بود خیلی کار کردم همه لباس ها و پرده ها رو شستم همه جا رو تمیز کردم و خیلی خسته شدم شب شنبه هم دوباره خاسګاری رفتیم برای برادر شوهر ولی کلا جواب رد دادن و ما مخصوصا من خیلی ناراحت اومدیم و برای شام رفتیم خونه مادر شوهر که شام آشک (غذای افغانی که خمیر توسط قالب به اندازه های کوچیک بریده میشه و با تره پر میشه و در قابلمه مخصوص پخته میشه تنها تفت داده میشه و بالایش ماست چکیده و قیمه لوبیا قرمز و کوفته قلقلی ریخته میشه و با فلفل خورده میشه من خیلی دوست دارم این غذا رو) خوردیم من خیلی خسته بودم بعد شام دیګه نتونستیم بیایم خونه همونجا خوابیدیم فرداش همسر رفت سر کار منو کیارش بعد صبحانه  (کیومرث همونجا موند) برادر کوچیګه شوهر آورد خونه مامان چون مامان تنها بود کمی خونشونو جمع و جور کردم غذا پختم بعد غذا باز هم جمع و جور چون خیلی خسته بودم هنوز هم کمی خوابیدم و با کیارش رفتم  خونه خواهر شوهر کوچیکه که یک خانم رو برای کار خونه بیدا کرده بود رفتم اونو دیدم ولی توافق نکردیم خونه اونا در بین بازار و لباس فروشی است ۲ دست لباس برای بچه ها خریدم برای خودم ۲ دانه شال زمستانی و بعضی خرت و پرت های دیګه شب هم خواهر شوهر خیلی اصرار کرد که شام همونجا باشیم به همسر هم زنګ زدم رفت کیومرث رو  از خونه مامانش برداشت اومد نماز خوندیم شام خوردیم(برنج و شوربای کوفته) چایی خوردیم و اومدیم خونه من کمی جمع و جور کردم و واسه فردای اداره رفتن آماده ګی ګرفتم خوابیدیم و فرداش روز ۱ شنبه باز هم همون برنامه روتین، شب قبل که کیومرث خیلی اصرار کرده بود که خونه عمه بزرګه هم بریم وعده داده بودیمم براش که فردا شب میبریمیش و وقتی از اداره تعطیل شدیم باز هم اصرار کرد که منو ببر اونجا با پسر عمه بازی کنم خوب به شوهر زنګ زدم و پیش خونه آنها از مایشین اداره پایین شدیم رفتیم اونجا بچه ها بازی کردن ماه هم میوه و چای خوردیم همسر اومد زنګ زد که بیایم و رفتیم خونه شام هم خیلی غذاهای مونده از روز جمعه داشتیم همونا رو ګرم کردم همسر خیلی ناراحت شد که چرا غذای مونده آوردم من هم ګفتم چون دیر اومدیم حالا امشبو بخور کمی غذا خورد سر غذا خوردن یک دعوای اساسی هم داشتیم (دعوا به خاطرمدرک عقدمون بود که اینجا اول که عقد میکنن اصلا رسمی ثبت نمیشه تنها بعضی های که بخاطر خارج رفتن مجبورن عقدشونو ثبت کنن  ګفتم که ما چند ساله که میخایم بریم و یک سال پیش به پیشنهاد من اقدام کردیم که عقد مونو رسمی ثبت کنیم همه کارها رو همسر پیش برد و یک روز منو ګفت که بابامو بفرستم که واسه عقدمون شهادت بده بابام رفت و دید که اونجا مهر منو که از اول هم مبلغی زیادی نبود خیلی خیلی مثلا ۱/۲۴ حصه ګذاشته که بابام به من زنګ زد و ګفت مسله رو خوب این مسله خیلی ریشه دار بود چون به ګذشته ها ربط داشت منم خیلی ناراحت شدم و بابا رو ګفتم شهادت نده و بیا خودم خیلی خیلی ناراحت شدم من اداره بودم همونجا اصلا خودمو کنترل نتونستم و ګریه کردم اومدم خونه شبش هم دعوای مفصل داشتیم که اون میګفت بخاطر که اګه با این مبلغ عقد نامه رو درست کنیم در خارج مالیات میخان بخاطر اون من کم ګذاشتم خوب من ګفتم قبل هرچیز باید منو میګفتی خوب این مسله چند ماه دیګه موند تا توافق کردیم و همون مهر اصلی رو بذاره بار دیګه خودمو برد من امضا کردم و دیګه تا امروز که ۱۰ یا ۱۱ ماه میشه من عقد نامه ره ندیدم ) و من همون شب یاد آوری کردم که عقد نامه رو بیار که خیلی خیلی عکسل العمل شدید نشان داد که من عقد نامه رو میخام چی کار خلاصه خیلی دعوا کردیم که من اصلا غذا نخوردم جمع کردم خیلی ناراحت بودم خیلی خیلی خوابیدیم فرداش یعنی ۲ شنبه رفتم اداره در جریان روز مجبور شدم که از خاطر مسله کارهای رفتنمون باهاش تماس بګیرم که حرف زدیم شب که خون رفتیم شام درست کردم نماز خوندم وقتی همسر اومد خیلی سر سنګین بود غذا هم بسیار کم خورد جمع کردم و چای و لاالا. روز ۳ شنبه اومدم اداره شب که خونه رفتیم قیمه کوفته بازهم داشتم از غذاهای مونده ماکارونی پختم پرده های اتاق خوابمونو ریخته بودم ماشین کمی جمع و جور کردم پنجره های اتاق خوابو تمیز کردم رو تختی بچه ها رو انداختم ماشین نماز خوندم همسر اومد برادرش و خواهر زادش هم اومدن خدا رو شکر غذا زیاد بود سالاد درست کردم ماست چکیده هم کشیدم شام خوردیم چای خوردیم مهمونا رفتم من جمع و جور کردم خوابیدیم فرداش روز ۴ شنبه رفتیم اداره بعد از ظهر که اومدیم  بابام تماس ګرفت که میام خیلی برای بچه ها دلتنګ شدم من هم  کمی جمع و جور کردم خیلی سریع ګوشت لاندنی رو با آب جوش خیس کردم برای نیم ساعت  بعد پختم برنج دم کردم سالاد درست کردم بابا هم اومد همسر هم اومد شام خوردیم بابا خیلی بابچه ها بازی کرد چای خوردیم همسر اخلاقش بهتر بودکلی هم غذا موند که من ریختم تو دیس و به بابا دادم که ببره برای مامان و داداش بعد بابا جمع جور کردمو  و خوابیدیم روز ۵ شنبه به اداره تماس ګرفتم و مرخصی رد کردم میخاستم شب خونه مادر شوهر رو دعوت کنم چون میخاستن  براشون لاندی پلو درست کنم هنوز هم با همسر سر سنګین بودیم براش ګفتم که شب خانوادشو دعوت کنه من اداره نرفتم ګفت چرا اینقد با من بد حرف میزنی من ګفتم من یا تو خلاصه باز هم خیلی دعوا کردیم و ګفت اصلا خانوادمو دعوت نمیکنم رفت سر کار من به کارهام رسیدم کارهای باقیمانده رو انجام دادم تمیزکاری کردم خونه ما چند طبقه است طبقه اولش یک دست هال است برای مهمون هال یا صالون خیلی تمیز کاری کار داشت چون خانم کارګر نمیاد خودم تمیزش کردم حیاطو شستم بالا رو هم همه رو تمیز کردم بچه ها رو حمام کردم خودم هم حمام دیګه نا نداشتم خیلی ناراحت هم بودم غذا هم اصلا درست نکردم چون منتظر همسر بودم که بیاد کیومرثو خونه مامانش ببره تصمیم ګرفته بودم که اومد و رفت بهش میګم که من هم میرم خونه مامانم بخاطر مامانم تنهاست تو هم همونجا خونه مامانت باش با کیومرث ولی نمیخاستم برم خونه مامانم چون خیلی خسته بودم و ازطرفی نمیخاستم همسرو ببینم چون خیلی ازش ناراحت بودم ولی اینم میدونستم که اګه خبر میشد من خونه تنها بودم قشقرق به پا میشد ولی ما تنها نیستسم یک مستاجر خیلی خیلی خوب فامیل کوچیک در طبقه چهارم خونمون داریم. که من اصلا تنهایی نمیترسم خوب همسر که اومد اصلا حرف نزدیم کیومرث بهش ګفت بریم دیګه به کیومرث ګفت که امشب نمیریم فردا میبرمت کیومرث خیلی دمغ شد از طرف دیګه هم باباش براش ګفته بود که با زنو بچت بیاین همه ګی خونه ما وقتی من رفتم آشپزخونه یواشکی به باباش زنګ زد که ما نمیایم بیضا مریض است من که اومدم سریع قطع کرد ولی من سخت ناراحت بودم بهش ګفتم پاشو برو بچه از صبح منتظر تو بوده ګفت نمیرم دلم نمیخاد منم ګفتم خوبه منم با بچه ها میرم احوال پرسی مامان ګفت برو به سلامت اصلا نګفت من برسونمتون منم به داداش زنګ زدم که بیاد مارو ببره داداش اومد و ما رفتیم اون تنها موند هیچی هم برای شام نبود شب رفتیم صبح روز جمعه اومدیم فکر کردم رفته شب خونه مامانش ولی نرفته بود شام هم تخم مرغ و چای زعفران خورده بود  کیومرثو برد  خونه مامانش من هم خونه بودم با کیارش دیګه خونه نیومد ولی عوضش خواهر شوهر کوچیکه که من باهاش صمیمی هستم اومد نهار براش شله و کوفته قلقلی درست کردم خیلی حرفیدیم از همسر ګفتم از کارهاش هم درد دل کردیم  و هم خیلی خوش ګذشت عصر رفت خونش منم جمع و جور کردم لاندی خیس کردم بورانی سیب زمینی پختم برنج خیس کردم میخاستم برادر کوچیکه شوهر رو که خیلی لاندی دوست داره و مهمونیشونم به تعویق افتاد تنهایی بګم بیاد لاندی رو پختم همسر زنګ زد که میام دنبالت با مامان بریم عیادت یکی از فامیلاشون ګفتم درسته همه چی رو آماده کردم خودمو کیارش رو هم آماده کردم در جریان آماده کردن یه کم با یه دوست صمیمیم که آلمان است از وایبر حرفیدم همسر اومد دنبالم وقتی رفتم مامانش و داداش کوچیکه هم بود بهشون ګفتم که برا شام میایم دوباره خونه ما رفتیم عیادت مریض دوباره اومدیم برادر شوهر از  آیس لند مخصوص آب میوه که حرف نداره آب میوش برای ما ګرفت من مکس نارنګی خوردم خیلی سردرد داشتم ولی همسر تو راه هم خیلی سر سنګین بود وقتی رسیدیم خونه ما داداش کوچیکه که خیلی پسر زرنګ هست ګفت حالا امشب ما میریم خونه چون من هم ماشین ندارم و بعد شام همسر رو ګفت که مجبور میشه ما رو برسونه دیر وقت میشه یه شب دیګه میایم هرچی ګفتم نیومدن من پایین شدم با کیارش همسر هیچ تعارفی نکرد اونا رو برد من اومدم خونه حالم خیلی بد شد فشارم افتاده بود دارو و شربت خوردم نماز خیلی به سختی خوندم دراز کشیدم همسر اومد دیګه برنج رو هم دم نکردم براش یه کم بورانی سیب زمینی آوردم با سبزی خوردن خورد کمی هم درباره رفتاراش بحث کردیم و خوابیدیم خیلی حالم بد بود. صبح پاشدم براش صبحانه درست کردم خودم اومدم دوباره خوابیدم آماده شد صبحانشو خورد اومد کیارشو بوسید و رفت دیګه کیارش هم منو نګذاشت بخوابم هی صبحونه میخاست طفلی ګشنه شده بود پاشدم جمع و جور کردیم املت درست کردم حلوای سمنک هم داشتم ګرم کردم تا جا داشتیم هردوتامون خوردیم جمع کردم پول لازم داشتم رفتم بانک برای اون یکی حسابم کارت ای تی ام ندارم بانک خیلی شلو غ بود از خیر پول ګذشتم اومدم خونه خواهر بزرګ شوهر زنګ زد که بیام برا نهار خونش منم پذیرفتم خونه رفتم اول دوش ګرفتم اماده شدم رفتم اونجا خواهر کوچیکه هم بود بولانی درست کرده خیلی زیاد خوردم چای خوردیم حرفیدیم  عصر همسر اومد وقت دکتر داشتم اومدیم دکتر بعضی تست ها رو انجام داد به ګفته دکتر و لطف خداوند همه چی نرماله فقط بعضی داروهای تقویتی، خون و کلسیم نوشت و بس اومدیم خواهر شوهر رو رسوندیم خونش خودمون رفتیم خونه منو همسر دم در پایین کرد خودش رفت که کیومرث رو از خونه مامانش برداره من برنج و دم کردم چون هم لاندی هم بورانی سیب زمینی داشتم سالاد هم درست کردم همسر و کیومرث اومدن کیارش خوابیده بود من نماز خوندم همسر برای بچه ها ساندویجګرفته بود که کیومرث ساندویجشو خورد و ماکیارش رو کنار ګذاشتم غذا اوردم همسر کمی خوش اخلاقتر بود ګفت چقد لاندی زیاد درست کردی ګفتم آره بخاطر داداشت دیشب زیاد بار ګذاشتم ولی نیومد ګفت برنج هم زیاد دم کردی ګفتم آره سریع ګوشی رو ګرفت و به داداشش زنګ زد که با خواهرزادش بیاد خونه ما واسه شام و منو ګفت شام و جمع کن تا اونا بیان من شامو جمع کردم دوباره دیګو بالا ګاز ملایم ګذاشتم یه کم دیګه سالاد درست کردم میوه و بعضی چیزهای دیګه مهمونا اومدن باز شام کشیدم خیلی تعریف کردن و کلی خوردن برادر شوهر ګفت مامان ګفته واسه منم لاندی بیارین یه کم لاندی کنار ګذاشتم برنج هم تو دیس ریختم لاندی رو هم بعد اینکه میوه و چای خوردن اونو برداشتن و رفتن من هم جمع و جور کردم و خوابیدیم امروز صبح هم برنامه روتین همه روزه پاشدیم و الان از اداره در خدمت تون هستم.

تا پست بعدی همه شما را به ایزد یکتا میسپارم

دنیا به کامتان

یاحق

درباره ګذشته (۴)

شروع سال ۸۱ من کلاس یازدهم رو شروع کردم داداش بزرګه هم همون سال کنکور داد و با نمره عالی پزشکی دانشګاه دولتی کابل قبول شد که باعث خوشحالی نه  تنها خانواده ما بلکه همه فامیل شد یادمه وقتی خبر شدم فقظ ګریه میکردم و داد میزدم که داداش پزشکی قبول شده که این یکی از آرزوهای تمام خانواده مخصوصا مامان بود. داداش دانشګاه رفت من و داداشهای دیګه مدرسه مامان هم معلی رو تو مدرسه شروع کرد که اضافه کاری هم میکرد یعنی صبح تا بعد از ظهر مشغول بود.

من باید تمام کارهای خونه رو هم انجام میدادم مدرسه هم میرفتم و در پهلوی اینها کلاس زبان و ریاضی هم میرفتم واقعا خیلی تلاش میکردم در مدرسه و کلاسها شاګرد اول شدم و کم کم تلاشهایم به ثمر مینشست راستی بابا هم یه کار تو یه اداره دولتی ګرفت ولی هنوز هم که هنوز بود خیلی از لحاظ مالی مشکل داشتیم کلاس یازدهم تموم شد و تعطیلی های زمستانی شروع شد در این وقت خانواده دایی بخاطر پسر دایی خیلی خاسګاری میومدن ولی بابا اصلا قبول نمیکرد و میګفت که دخترم باید درساشو بخونه دانشګاه بخونه چون خیلی استعداد خوب داره راستش دیګه من هم کمی بزرګ شده بودم و تنها به اهدافم فکر میکردم و راضی نبودم که ازدواج کنم. در تعطیلی زمستان ۸۱ خبر شدم که که یک موسسه فرانسوی از کسانی که آشنایی بازبان دارن امتحان میګیره و اګه زبانش خوب بود سه ماه کلاس پیشرفته زبان براشون تدریس میکنه و مدرک میده من خیلی خوشحال شدم و اونجا رفتم ثبت نام کردم البته این برنامه فقط برای خانمها بود تقریبا ۱۵۰ نفر ثبت نام کرده بودن و این برنامه فقط برای ۲۰ نفر بود وقتی این خبر رو شنیدم خیلی ناراحت شدم ولی بهر حال در امتحان شرکت کردم و روزی که رفتیم بخاطر نتیجه در کمال ناباوری دیدم که اسم من هم در لست قبولی ها است واقعا خیلی خشوحال شده بودم کلاس ما شروع شد البته خیلی برای ما امکانات داده بودن تمام مواد درسی ماشین برای رفت و آمد و همچنان چون کلاس ما روزانه ۳ ساعت بود در زنګ تفریح نیز برایمان چای و کیک تهیه میکردند ۳ ماه اونجا درس خوندم و و در امتحان آخر نیز با ګرید ای (A Grade) مدرک ګرفتم که خیلی باعث خوشحالی من شده بود. سال ۸۲ دوباره مدارس شروع شد که سال آخر مدرسه من میشد دیګه در زبان خیلی مسلط شده بودم و در کلاس نیز شاګرد اول بودم که در این وقت در یکی از آموزشګاهای خصوصی زبان مشغول تدریس زبان شدم که تعداد زیاد شاګردان پسرها بودن مدرسه هم میرفتم ولی اصلا در فکر کنکور نبودم چون من میخواستم بعد تموم شدن مدرسه یک شغل تمام وقت بګیرم با حقوق خوب که در این وقت خیلی شرایط مساعد بود چون تازه دولت طالبان از بین رفته بود و موسسه های خارجی برای کمک در افغانستان و مردمش فعالیت را شروع کرده بودن کافی بود که زبان بدونیم و ۱۲ سال مدرسه مخصوصا دختران خیلی زود میتونستن شغل خوب با حقوق خوب پیدا کنن. در آموزشګاه که تدریس میکردم در کلاس خودم یک پسر بود احمد (اسم مستعار) که خیلی به من توجه داشت ګرچه شاګردان بزرګتر از من بودن ولی  به نظر من همګی بچه بودن چون شاګرد من بودن بهر حال این یکی شاګرد خوش رو هم بود ولی بنظر من خیلی بچه بود بعد از چند ماه از طریق یکی از شاګردان دیګه برای من یه پیام داده که منو دوست داره برای من خیلی خنده دار بود چون واقعا اونو یک بچه میدونستم بهر صورت  بعد ازینکه امتحان آخر سمستر اولشون تموم شد دیګه اون پسره تو کلاس من نیومد ولی همیشه در همه جا پیش روی من آفتابی میشد حتی پیش مدرسه من،من همچنان مدرسه و آموزشګاه میرفتم امتحاناتمون رسید و تموم شد و من تونستم از مدرسه بازهم شاګرد اول فارغ بشم و باعث افتخار خانواده ام بشم من دختر خیلی با حجاب بودم همچنان نماز روزه و قران خوندن هم همیشه بود همچنان خیلی خوب خونه داری بلد بودم چون از کوچیکی همه کارها رو کرده بودم و در پهلوی همه اینها به این یکی واقعا خودم اعتراف میکنم که خیلی استعداد خوب داشتم واین باعث میشد که من خاسګاران زیادی داشته باشم ولی واقعا پدرم میخاست که من یه جایی برسم و درس بخونم و همه رو رد میګرد حتی معلم فزیک مدرسه منو به داداشش خاسګاری کرد معلم زبان پشتو نیز برای پسرش که پزشک بود ولی پدرم همه رو رد میکرد من هم خیلی علاقه داشتم تا زودتر یه شغل خوب پیدا کنم خلاصه مدرسه تموم شد و من با خیلی بی علاقګی کنکور شرکت کردم چون اصلا تا یکی دو سال قصد ادامه درس نداشتم میخاستم کار کنم و اګه شرایط جور شد شیفت شب درس بخونم اونوقت تنها دانشګاها روزانه بود بعد از شرکت در کنکورتنها تو همون آموزشګاه تدریس میکردم فروردین ۸۳ شد  یه روز تو اداره آموزشګاه بودم که یکی از کارمندان اداره که در کلاس من شاګرد نیز بود به من ګفت استاد میخای تو یه اداره کار کنی؟ من ګفتم با کمال میل ګفت تو این آموزشګاه خیلی استادان هستند که میخان کار تو اداره پیدا کنن ولی چون شما هم آرایش نداری هم حجابت خیلی خوبه من به شما پیشنهاد دادم من از لطفش تشکری کردم و ګفت فردا میبرمتون فرداش با داداشم رفتیم تو اداره مورد نظر ساعت ۴ بعد از ظهر بود وقتی اونجا رفتم یه اداره خیلی شیک بود با یه دختر بزرګتر از خودم حدودا ۲۴ یا ۲۵ و خیلی خوشګل ملاقات داشتم خانم از آلمان اومده بودن و اصلا نمیتونستن درست فارسی صحبت کنن خیلی دست و پا شکسته حرف میزدن و کمی هم انګلیسی حرف زدیم بعد منو فردا ساعت ۸ یه جای دیګه که مربوط به اداره خودشون بود آدرس داد که برم. خدا حافظی کردم و رفتم خونه فرداش باز هم با داداشم رفتم همون جایی که ګفته بود و تلفونی هم به انها اطلاع داده بود بعدا که معلوم اون شاخه از اداره برای پیدا کردن کارمندان بوده که بعد از یک مصاحبه ابتدایی اشخاص رو میفرستاندن به اداره مرکزی. من رفتم و ګفتم که با فلانی ملاقات دارم اسمم رو هم ګفتم به کارمندان امنیتی اونا بعد تماس ګرفتن منو رهنمایی کردن تنهایی رفتم داداشم دم در بود رفتم و خیلی هم ترسیده بودم هم سترس داشتم باز هم شخصی که پیشش رفتم یه دختر بزرګتر از من از من چند سوالی پرسید به انګلیسی البته اون افغان بود ولی میخاست بدونه چقد انګلیسی میدونم که البته اینجا خیلی همون مدرک زبان که ګرفته بودم بدردم خوردګفت کامپیوتر میدونی ګفتم کم و بیش (دروغ اصلا بلد نبودم خدا ببخشه منو) بعدش منو پیش یه مرد دیګه که معاون اداره بود برد و کمی هم درباره اداره ګفت که یک دفتر آلمانی است و از از طرف آلمانها تمویل میشه من فقط تایید میګردم ګفت بیا بریم کارهاتو برات بدم شروع کن من خیلی تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم ګفتم داداشم دم در است ګفت برو بهش بګو بره بعد از ظهر هم ماشین اداره تورو میبره خونتون من رفتم داداشو ګفتم اون طفلی رفت من اومدم کارمو شروع کردم و قرداد هم امضا کردم در حقیقت یه ګام خیلی بزرګ برای بدست آوردن اهدافم برداشتم.


شادکام و موفق باشید تا قسمت بعدی

یا حق