زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

مادرم

بهانه من بغض خانه من 

گرفته دلم گریه میخواهم

خیال خوش عاشقانه من

همیشه تویی آخرین راهم


امروز صبح وقتی که در عین راننده گی باهاش حرف زدم گفت با داداشم که آلمان است صحبت کرده و براش درد دل کرده و گریه کرده،

باز هم گریه ها کردم خدارو شکر که سرما خوردم همه فکر میکنن بخاطر سرماخورده گی است و خدارو شکر که امروز دایان نیست چون میز کارش نزدیک من هست حتما میدونست دارم گریه میکنم. بنظرتون یک مریض سرطانی به چی فکر میکنه که گریه میکنه؟ وقتی به فکرهاش فکر میکنم دلم آتش میگیره و دلم میخاد زمین و زمان رو به آتیش بکشم از ین آتیشی که روی دلم هست.

خانواده گی سرما خوردیم همه مون تست کووید کردیم خدارو شکر منفی بود. 


یا الله پناه بر تو


حرف دل...

صبح خیلی زود زود از خواب بیدار میشی و با سرعت برق به اولین کارها میرسی آنقدر زود است که هنوز وقت نماز نیست، آها کارهای صبح زود صبحانه آماده کردن همسر، نهارش رو پک کردن، نهار و میان وعده چهار بچه رو آماده کردن و تو کیفههاشون گذاشتن است بعد به سرعت برق وضو میگیرم بچه کو چیکو شیرشو میدم که سیر باشه نماز میخونم لباسهای ورزشی رو میپوشم و برای 50 یا 60 دقیقه ورزش میکنم از یوتیوب بعد به سرعت برق دوش میگیرم صبحانه بچه ها رو آماده میکنم همه شونو بیدار میکنم کیومرث و کیارش خودشون دست و صورت میشورن و لباس میپوشم حسنا و حاتم نازم رو من میکنم بچه ها چایی میخورن من بدو بدو استم کیومرث یازده ساله شده یعنی تنیجر خیلی خیلی منو اذیت میکنه برای بیدار شدن و لباس پوشیدن خلاصه تا مدرسه رسیدن هفته دو یا سه بار اشکم درمیادبه سرعت برق همه چیزو جمع میکنم بارونی ها رو میپوشیم میرم همه شون تو ماشین ست میکنم درو قفل و حرکت بسوی مقصد حاتم و اول با لوازمش پیایین میکنم اونجا 20 تا سوال های مذخرف کووید رو باید جواب بدم حرارت بدنمون چگ بشه بعد من حاتم و بدم بدوم سوی ماشین بعد حسنا و کیارش رو پایین میکن مدرسه شون چون نیم ساعت زود میبرمشون کفتریا که هم یه چیزی اگه بخورن هم بشینن که سردشون نشه، بعد راه میافتم جناب کیارشو پایین میکنم مدرسش و خودم سمت اداره تو راهم خبر مامان عزیزمو میگیرم بماند که مامان وقتهای که شیمی میگیرد چه دردی میکشم، ساعت 8:30 اداره میرسم تا 5 مثل سگ کار میکنم حسابداری، حسابدار ارشد اداره استم و خیلی مسولیتهای زیاد، ساعت 5 بدو بدو میرونم حاتم رو از مهد میگیرم میام خونه سه تا بچه ها رو یکی از دوستام ساعت سه میاره خونمون کلید دارن میان خونه و در عوض براش ماهانه پول میدم. بعدش تازه یک فصل دیگه تو خونه شروع میشه تمیزکاری شستن پختن جم کردن حمام بچه ها تنظیم کردن لباسهای همشون واسه فردا و اماده کردن مواد غذایی برای فردا و تازه ساعت 10 شب مثل یک جسد میام تو تخت که اگه خوشبخت بودم حاتم میخابه اگر نه زیادتر شبها مریضه و نه خودش میخابه نه من، 

آخر هم که میبینم زنده گیم هنوز هم پایه و اساس نداره هنوز هم از گذشته ها یاد میشه هنوز هم من یک زن ایده آل نیستم 

بنظرتون من برم خودمو آتش بزنم بهتر نیست؟ یعنی انسان چقد بدبخت میتونه باشه که اینجوری زنده گی کنه؟

یا الله صبر صبر صبر