زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

شروع ماه ششم بارداری

عزیزانم سلام، باز هم حس نوشتن ندارم ولی فقط خواستم بعضی چیز هارو درج کنم که یادم نره، اولی اینکه زنده ګی بصورت روتین میګذره خدارو شکر همه خوب هستیم من همیشه خوشحال و شاکرم اګه خبر خاص یا خوشی هم نباشه به ګفته ضرب المثل انګلیسی (no news is good news) خدارو شکر. کیومرث عزیزم مدرسه میره ولی خیلی علاقمند نیست خیلی به سختی مشقاشو مینویسه خیلی سر به هواست تمرکز که اصلا نداره.واقعا نمیدونم چی کار کنم باهاش؟ اګه هر کسی نظر خاصی داره لطفا بګین؟

در خونه که زنده ګی میکنیم در یک سال اخیر طبقه اول زنده ګی میکردیم (خونه خودمونه) طبقه دوم رو که یک سال پیش برای ۳ سال اونجا بودم نقاشی و تمیز کاری کردیم و یک کم دست کشیدیم دوباره اسباب کشی کردیم من فکر کردم اسباب کشی چون تو یه خونه هست آسونه ولی واقعا سخت و وقت ګیر بود باوصف اینکه ۳ خانم هم بامن کار کردن ولی واقعا خسته شدم، روز جمعه شنبه و یکشنبه همش به کار کار و کار سپری شد تازه سرما هم خوردم امروز اداره اومدم خیلی خسته و کسل هستم، اصلا نمیتونم کار کنم چون خیلی بد سرما خوردم،کیارش و کیومرث هم هردو سرما خوردن ولی امروز بهترن، فعلا تنها همسر درامانه،  دیګه اینکه رابطه مون (منو همسر) این روزها یه کم بهتره. یه سری مسایل رو حرف زدیم، ولی مطمینم که حرفها هیچ وقت از ریشه حل نشده و حالا ه نمیشه تا اینکه واقعا دلهامونو پاک نکنیم و یک فکر اساسی نکنیم، امشب یک پیشنهادی داد که تو طبقه که تازه اومدیم یک کتابخونه کوچیک درست کنیم و کتاب خوندن رو شروع کنیم من خیلی خوشحال شدم و این حرفو به فال نیک ګرفتم، و من هم خیلی خیلی مثبت رای دادم و اضافه کردم که این کار فرهنګ مطالعه رو تو خونمون مروج میکنه و بچه ها هم تشویق میشن، حالا یک حرفی ګفته نمیدونم کی عملی خواهد شد؟ حرف جالب اینه که چند روز پیش با خودم ګفتم در جایی راجع به مطالعه کردن خوندم که حتی اګه شب پیش از خواب ۱۵ دقیقه مطالع کنیم میتونیم در تمام عمر مون خیلی کتاب خونده باشیم، من راجع به خیلی چیزها تو انترنت مطالعه میکنم و معلومات میګیرم ولی واقعا کتاب نمیخونم با خوندن این مطلب خیلی شرمنده خودم شدم واقعا فکر کردم عقب مانده هستم تصمیم ګرفتم که باید حتما شروع کنم ولی سوال اینجا بود که از کجا؟ اګه شما عزیزانم نظری دارین بګین که مطالعه رو از کجا شروع کنم؟

راستی یه حرف دیګه که ماه ششم بارداری من شروع شده واقعا احساس خستګی میکنم، فکر میکنم خیلی سنګین شدم ولی به ګفته دیګران اصلا پیدا نیست، خدایا این چند ماه رو بخیر بګذرون واقعا اینبار فکر میکنم پیر شدم چون در بارداری اول و دوم اصلا اینجوری نبودم، حتما پیر شدم دیګه .  یک حرف دیګه همین الان یادم اومد خیلی دلم امروز لواشک میخاد  اینجا مثل ایران هرجا نمیتونیم لواشک پیدا کنیم فقط باید فروشګاه ایرانیان بریم و بخریم ایشالا که وقت کنم و برم بخرم یا یه کم پررو بشم و به همسر زنګ بزنم که بګیره. خدایا به داده و نداده ات شکر

شاد کام باشید



تقدیم به کیومرث عزیز تر از جانم

عزیزکم امروز حس نوشتن ندارم فقط خواستم برای تو چند سطری بنویسم، کیارش عزیزم تو امروز درست ۵ ساله و ۱۰ ماهه و ۲۱ روزه استی یعنی ۴۰ روز بعد تو ۶ بهار از بدنیا آمدنت یګذرد، در این عمر کمت یک سال پیش دبستانی خواندی و حالا هم دوهفته ای هست که کلاس اول رو شروع کردی، در این زمان کم خیلی چالش رو تو زنده ګیت دیدی و روح و روان کوچکت به شدت آسیب دیده، تو ای عزیز و دردانه مادر تو ای قربانی ترین زنده ګی مشترک من و بابات، تو که بعد تمام اتفاقهای که در زنده ګی ما رخ داد تنها دلیل ما برای ماندن بودی، عزیزکم آیا میشود این جملات را بدون اشک ریختن نوشت؟  آیا میشودبا یاد آوری اون خاطرات اشک از چشمانم جاری نشود؟ میدانی عزیزم تو اولین دلیل در زنده ګی ما برای خندیدن بودی، پیوند من و بابات ګرچه با عشق آغاز شده بودولی در این پیوند بسیار اشتباهات وجود داشت که یکی ازون اشتباهات شیرین و زیبا تو بودی، ما فکر میکردیم که با آمدن تو زنده ګی ما تغیر خواهد کرد، بله با آمدن تو ما ماندیم اما بخاطر تو، اما ګاهی تفاهم و توافق نکردیم ما ماندیم و با این ماندن روح و روان تو را به شدت آسیب زدیم میدونی عزیزکم حالا تو با این همه معصومیت و زیبایی ات لکنت زبان داری که این هم یکی از اشتباهات ما است، راستی عزیزم تو چه تقصیری داشتی در این تصمیم ها و کشمکش ها؟ آیا در تصمیم به دنیا آمدنت سهمی داشتی؟ آیا این که در چنین محیطی بهترین روزهای کودکیت رو سپری کنی سهمی داشتی؟ بله ای بهانه پیوند و زنده ګی ما تو سهمی نداشتی تو معصومترین و بی تقصیر ترین و آسیب پذیرترین شخص بودی در این زنده ګی، تو ای آفتاب پرنور زنده ګی من که در لحظات که زنده ګی من یخ زده و سرد بوده همواره تابیدی و با اشعه های زیبای وجودت به زنده ګی ما ګرمی و نور بخشیدی، میدانی بهانه زنده ګیم، زمانی که تو نوزاد بودی من خیلی آنزمان افسرده نبودم و اندکی انرژی در وجودم داشتم، من شبها تا صبح خواب نداشتم تو غرق خواب ناز بودی و من به تو نګاه میکردم، بعضی وقتها که دیر بیدار میشدی با حساسیت فراوان نفسهات رو چک میکردم صبحها از بس با تو صحبت میکردم و نازت میدادم بابات ناراحت میشد که منو از خواب بیدار میکنی، همیشه در بک ګروند کمپیوترم در ادراه عکسهای تو بود وقتی خسته میشدم به عکس تو نګاه میکردم و تو را ناز میکردم، عکس های موبایلم متعلق به تو بود، ای بهانه هستی من، من با تو به حساس ترین مامان زمان معرفی شده بودم، واقعا همه تو را دوست داشتند اما من همه نبودم من مامانت بودم ای فرشته معصوم زنده ګی من، تو ګاهی پیش من بودی، ګاهی پیش خانواده مادری و زیادتر با خانواده پدری چون با آنها یکجا زنده ګی میکردیم، تو در این میان یک فرشته معصوم بودی که همیشه سر در ګم بودی، تو در محیط های متعدد و با نظریه های مختلف کودکی میکردی و چون یک فرشته معصوم  معصومانه به هر طرف میدیدی و حیران و سرګردان بودی که باید چی کار کنی، هر روز کارهای روتین تو که باید منظم انجام میشد در تغیر بود، ولی تو آنقدر معصوم و صبور بودی که در محیط میساختی و همه را مخصوصا مادر بزرګ پدری را دوست داشتی، در این وقتی که تو چون حباب سرګردان بودی من و بابات در کشمکش های درس خواندن، پول جمع کردن و ناسازګاری خودمان مشغول بودیم، و نه تنها به تو محبت یک پدر و مادر را داده نمیتوانستیم بلکه لحظات آرام زنده ګی تو را با دعوا ها و سر صداهایمان سخت میکردیم، پسر عزیز و دوستداشتنی مادر بخاطر همه اشتباهات مرا ببخش، من همیشه خودم رو در برابر تو ګنهکار احساس میکنم، و بابت این ضعف ها عذاب وجدان دارد، ای نابترین عشق زنده ګی من روز که بزرګ شدی اګر زنده بودم برایت از همه چیز میګویم، بدون اینکه به احساس تو در مقابل خودم یا پدرت ضربه بزنم، همه چیز را خیلی صادقانه برایت اعتراف خواهم کرد، میدانی بهانه بودنم من در عمر اندکی کم ۳۰ سالګی در زنده ګی خودم به بن بست رسیدم یعنی دیګر نه میخواهم ادامه تحصیل بدهم، نه میخواهم  پیشرفت کاری و اجتماعی کنم، نه میخواهم به زیبایی و جوانی ام برسم چون همه زنده ګی ام مملو از تو و برادرت شده، ای کاش اندکی من هم وجود داشت، من دیګر نمیخواهم به من فکر کنم چون بافکر کردن به من تو بیشتر آسیب خواهی دید و من دیګر این را نمیخواهم، عزیزکم یک حرفی از وقتی که تو فقط ۲ سال داشتی همین الان یادم آمد ګفتم برایت تازه که بدنیا آمدی من به مراتب شاداب تر از الان بودم هر دختری ره که با آرایش و لباس خوشګل تو تلویزیون میدیدی میګفتی اونه ممی (اونه هاش مامان) با یاد آوری این خاطره یک کم خندیدم، راستی عزیزکم تو کپی مثل مامان استی تا حدی که حتی بابات به این مسله حساسیت نشون میداد اوایل هرکه میګفت ولی الان یک کم براش معمول شده، ولی الان که بزرګ شدی وقتی همه میګن کیومرث کپی مامانشه خودت میګی نخیر من مثل بابام هستم. یعنی باباتو همیشه بیشتر از من دوست داری و من اینو خیلی دوست دارم میخواهم بابات همیشه مرد قهرمان زنده ګیت باشه و تو قهرمان کوچک من.

عزیزکم همیشه بخدا میسپارمت و برای موفقیت و سرفرازی ات در هر نفش کشیدنم دعا میکنم.


یا حق




دلتنګی

عزیزانم سلام، تقریبا ۱۰ روزی میشه چیز ننوشتم خیلی حرف دارم ولی واقعا نمیدونم چی بنویسم، از روز مره ها اګه بګم زنده ګی بصورت روتین ګذشته، اینجا مدرسه ها از سوم فروردین شروع میشه یعنی سال تعلیمی جدید، ما که سوم فروردین تازه اومدیم از هند روز ۳ شنبه بود چهار شنبه و ۵ شنبه هم کیومرث خونه بود روز شنبه ۷ فروردین بردمش کلاس اول ثبت نام کردم سال ګذشته پیش دبستانی خونده بود، براش تمام مواد درسی رو ګرفتم، ماشین مدرسه رو هم صحبت کردم که صبحها  خونه خودمون ساعت ۷ میاد دنبالش ساعت ۱۲:۳۰ ظهر میبردش خونه مامانم بعد من ساعت ۵ که رفتم با ماشین اداره از خونه مامانم میګیرمش و میریم ۳ تایی خونه،دیروز باز هم رفته بودم با معلمش حرف زدم ګفت درساش خوبه، کیومرث خیلی استعداد خوب داره ولی یه کم در تمرکز مشکل داره که امیدوارم حل بشه.کیارش مثل همیشه با خودم مهد میره، من هم  در روزهای بارداری به سر میبرم هفته آخر ماه پنجم استم یه کم سنګین شدم ولی اصلا فهمیده نمیشه که باردارم، بیشتر اوقات احساس خستګی میکنم دلم میخاد خواب باشم یا تنها باشم استراحت کنم ولی با کار اداره، خونه داری یه بچه مدرسه ای و یه بچه ۳ ساله ناممکنه. همیشه بهر حال خدارو شکر میکنم، این روزها سر موضوعات مختلف با شوهر مشکل دارم، شوهر یه عادت خیلی خیلی بد داره وقتی بحث یا تنش پیدا میکنیم اتاق خوابشو جدا میکنه که این بالای روحیه بچه ها مخصوصا کیومرث خیلی اثر بد داره، طوری که شب دست کیومرث شکلات بود به من ګفت مامان کاش ای شکلات رو ببرم به بابا اون یکی اتاق ګفتم چرا ګفت آخه بابا بیچاره هیچ چیز دیګه نمیخوره، چون ما که شام میخوریم اصلا نمیاد، من خیلی ناراحت شدم خواستم بعد خواب کردن بچه ها برم باهاش صحبت کنم ولی دیګه اصلا غرورم اجازه نداد، من همیشه بخاطر بچه ها کنار میام، بخاطر بچه ها موندم برای همیشه، و ای دیګه الان خیلی زیاده روی میکنه شاید منم بعضی وقتها خیلی تند میشم ولی فکر کنم حق بامن باشه وحتی اګه نباشه او حق نداره کارهای بچه ګونه کنه و به روان بچه ها آصیب برسونه، وای خدایا واقعا دلګیرم، کاش همسر فقط همین حرف رو درک میکرد که من باردارم و چندی پیش چقدر در سفر هند رنج ها رو سپری کردم، خیلی خیلی حالم بده و ازش دلخورم، منم با بچه ها غذا میخوریم بازی میکنیم حرف میزنیم ولی همونطوری وانمود میکنم که در کل نادیده ګرفتمش، اما ای کاش اونطوری بود من نمیتونم تو این مواقع خونسرد باشم برای من یکروز باهاش قهر بودن حتی یکروز جهنمه و اون این نقطه ضعف منو میدونه و همیشه سوی استفاده میکنه، اینبار خیلی تلاش کردم مصمم باشم نمیدونم میتونم ادامه بدم یا نه خدایا خودت بهتر میدانی هر آنچه صلاح است همان بکن، به ګفته داداشام من همیشه یک عاشق احمق بودم و هستم، من زنده ګی ګذشته مو ادامه ندادم و ننوشتم که با همسر چه روزهای کشیدم و چه چیزها که ندیدم راستش اصلا دلم نمیخاد ادامه بدم یاد آوری او روزها برای من به جز درد و افسرده ګی چیزی به دنبال نداره، حتی حالا که حالا هست وقتی دعوا میکنیم اونروزها بیادم میاد و با یادآوری اونروزها فقط اشک میریزم، کیومرث عزیزم بچه تنش، دعوا و جنګ هست که یکی از اثراتش لکنت زبانش هست الهی بمیرم براش، اونوقتها بارها و بارها بابا و داداشها که الان هر ۳ تاش خارج از کشور(آمریکا و آلمان) اصرار میکردن که طلاق بګیرم، خانواده من از خیلی محدود خانواده های استن که میتونستن طلاق منو بپذیرن و تنها به من فکر میکردن ولی من جور دیګر تربیه شده بودم، همیشه یک دعا از مادر بزرګم میشنیدم که میګف الهی دخترامون با لباس سفید خونه بخت بره و با کفن سفید بیرون بشه، همیشه شنیده بودم بعد از خداوند خدای دوم یک زن همسرش هست، من این بودم و این بود که هرګز به طلاق فکر نکردم حتی به خودکشی فکر میکردم اما به طلاق نه، طلاق و زنده ګی بعد طلاق برای من یک کابوس بوده و است، من همسر رو مرد زنده ګی انتخاب کردم و بدون او هیچ مردی رو ندیدم روی کره خاکی، فکر کردم و میکنم او تنها مردروی زمینه زنده ګی بدون او را برای خودم و بچه هام کابوس میدونم، نمیدونم چرا؟ من از نګاه مالی استقلال ۱۰۰٪ دارم تا جای که الان خونه که زنده ګی میکنیم مال خودمه ماشینمون مال منه و همه امکانات که همسر و حتی خانوادش ازش استفاده میکنن از پول های منه، شاید این چیزها برای بعضی ها روشن نباشه، ولی این یک داستان نیست یک واقعیت است، این پولها و امکانات برای من نه تنها آرامش نبوده بلکه منو همیشه سوزونده، یه حرف داداشم همیشه تو ګوشم زنګ میزنه ګفت بیضا من حرف آخر رو اول میګم تو میترسی که همسرت رو طلاق بدی و بی شوهر و تنها بمونی ګفت اینطور نیست تو تنها نمیمونی چون تو موقعیت شغلی خوب، پول، ماشین و خونه داری،و در ضمن جوون و خوشګل هم استی و این حرفی است که همیشه منو میسوزونه من نمیخام کسی بامن بخاطر این چیزها باشه من میخام خودم باشم و خودم خواسته بشم، من همیشه مشکوکم آیا همسر منو میخاد؟ طوریکه بچه سومم همینه که الان باردارم رو باردار شدم همسر خیلی ناراحت شد و ګفت سقطش کن ولی بعدا ګفت نه دیګه حالا بذارش، ولی وقتی که در هند او مشکلات پیش اومد خیلی خودش رو نګران نشون میداد، نمیتونم من واقعا ګیچ شدم، تو جامعه افغانستان طلاق جرمه برای مرد بی غیرتی است و برای زن بد نامی بعضی وقتها به این فکر میکنم که اګه این افکار نبود شاید همسر منو تا حالا طلاق میداد،چون من همسر معیارهای او نبوده و نیستم، بعضی وقتها فکر میکنم با وصف اینکه زنده ګیش با من ساخته شده از نګاه مادی اما هیچ وقت من همسر ایده آلش نبودم، بعضی وقتها از حرفهاش اینو برداشت میکنم که همون زنده ګی خیلی خیلی غریبانه و ساده اش خیلی بهتر بوده از این زنده ګی که حالا همسر ایده آل نداره، همسر خانمی میخاسته مثل مادرش، بدون تحصیل، بدون شغل بیرون از خونه، همسر ساده و بی زبان که حتی که به سرحد مرګ کتک بخوره صداشو در نیاره، همسری که بشوره بپزه، بچه بیاره و خانواده همسرش رو خدمت کنه(مادر شوهر و پدر شوهر رو) همسر که وقتی صداش میکرده ۴ ستون بدنش میلرزید، که من حتی یکی از این معیارها رو نداشتم و ندارم، که همسر در اوایل جوانی و احساساتی بودن عاشق من شد و ما خیلی به مشکلات فراوان به همیدګه رسیدیم و درست وقتی که عقد کردیم فهمیدیم ما دوتا خیلی متفاوت با افکار متفاوت و فرهنګ های متفاوت هستیم، و اونوقت در جامعه افغانی دیر شده بود مام باید ازدواج میکردیم شاید بهتر میشدیم که نشدیم و باید بچه دار میشدیم شاید بهتر میشدیم که نشدیم و بچه دوم و هنوز هم نشدیم آن مایی که باید میشدیم، در سالهای اخیر اندکی سکوت کردیم و آتش بس، ولی این آتش بس به این معنی نبود که ما به توافق رسیدیم و تفاهم کردیم، این به معنی افسرده ګی بودکه هردو افسرده شدیم و هردو دلشکسته و کسی که خیلی خیلی از نګاه مادی، معنوی و روحی و روانی ضربه خورد من بودم، من شکستم و شکستم و روز بروز هنوز به سن ۳۰ سالګی نرسیده مثل زنهای ۵۰ یا ۶۰ شدم، کسی که نه بخودش میرسه و نه به مسایل زناشویی علاقه نشون میده که این رابطه ما رو بد و بدتر میکنه، سکوت و آرامش ما پر از بغض ها و کینه بوده و هست، و مملو از دردهای که در قلبمان در زیر آوار آرزوهای مان مدفون شده، نمیدونم چی نوشتم میدونم خیلی بهم ریخته است من خیلی خیلی خودم رو تنها احساس میکنم، بارها آرزو کردم ای کاش خواهری داشتم که باهاش درد دل میکرد، مادر و پدر هم اوایل خیلی باهاشون میګفتم ولی الان دیګه خجالت میکشم، دوستی هم ندارم، امروز اینجا قطره از دریای دردهای نهانم را نوشتم. ولی با وصف این حال همیشه خداوند رو شکر میکنم من ماندم با او بخاطر خودم بخاطر بچه هام بخاطر جامعه افغانی نمیخواهم که خودم طلاقی و بچه هام بچه های طلاق باشن، من در هر شرایط میخواهم بچه هام زیر سقف خونه خودمون باشن و بزرګ بشن، فقط میخواهم یک روز قضاوت کنن که کی حق بجانب بوده که من خودم تا حال ندونستم که آیا من حق به جانبم یا همسر؟ چیزی را که خوب میدونم این بوده که من خیلی خیلی زیاده خواهم نه از نګاه مادی بلګه از نګاه معنوی و احساسی و پیوند زناشویی، مشکل بزرګی که من داشتم این بوده که من همیشه از نګاه مالی استقلالیت داشتم فقط از همسر چیزی که خواستم محبت، توجه و چیزهای دیګر بوده، چون همسر باید در زنده ګی من اظهار وجود کند که کسی هست که در ۹۰ درصد زنده ګی ها همسر همین نقش را توسط تمویل کردن پر میکنند اما در زنده ګی من نقش همسر چی است؟ در کجای زنده ګی وجود دارد؟ این چالش ها دردها با من خواهند بود پس شاید درصد زیاد مشکل از من باشد و همسر بیچاره نقش زیادی ندارد او که حتما میتوانست با همین امکانات اندک خویش یک همسر ایده آل داشته باشد، ولی من مطمینم من هرګز نمیتوانستم و نمیتوانم. بهر صورت خیلی نوشتم تمام پست را با بغض و اشک نوشتم. خدایا شکرت.


تنهاترین تنها منم
سرگشته و رسوا منم
آه ای فلک ای آسمان
تا کی ستم بر عاشقان
بشنو تو فریاد مرا
آه ای خدای مهربان

عشق تو خوابی بود و بس
نقش سرابی بود و بس
این آمدن این رفتنم
رنج و عذابی بود و بس

ای فلک بازی چرخ تو نازم
بی گمان آمدم تا که ببازم
ای دریغا که شد چشم سیاهی
قبله گاه من و روی نمازم

تو ای ساغر هستی
به کامم ننشستی
نه دانم که چه بودی
نه دانم که چه هستی

شاد کام باشید.

سفر نامه

سلام عزیزان دلم امروز میخام در باره سفرم براتون بنویسم،

ما (من بابام و بچه و شوهر به دلیلی نتونست با ما بیاد چون پاسپورتش باهاش نبود ولی قرار شد که وقتی پاسپورت رو ګرفت بیاد) در ۱۱ اسفند رفتیم هندوستان یک روز پیش از رفتنمون وقتی از اداره رفتم خونه لباسها و وسایل مورد ضرورت رو جمع کردم همسر اومد باها م کمک کرد و همه چی رو آماده کردیم لباس پوشیدیم رفتیم شب خونه مامانش صبح زود پاشدم نماز خوندم بچه ها رو بیدار کردم صبحانه خوردیم آماده شدیم و همسر مارو برد اول بابا رو از خونشون ګرفتیم با مامان و داداش خداحافظی کردیم و رفتیم فرودګاه ساعت ۸ رسیدیم تا جایی که همسر اجازه داشت باهامون اومد بعد از اون خدا حافظی کرد و مار فتیم تو فرودګاه و بعد از طی مراحل رسمی بلاخره در صالون انتظار رسیدیم منتظر پرواز بلاخره ساعت ۱۱ و نیم پرواز رو اعلان کردن و مارفتیم و تا هواپیما پرواز کرد و دو ساعت پرواز ساعت ۳ هندوستان که یک ساعت ساعتش جلو است مع الخیر رسیدیم باز هم تو فرودګاه بعد مراحل رسمی آدرس رو دادیم و برامون ماشین دادن رفتیم طرف آدرس مورد نظر البته یکی از دوستا قبل از قبل برامون یک آپارتمان ګرفته بودن البته دو بار دیګه که رفته بودیم هتل بودیم ولی اینبار چون مدت اقامت مان زیادتر بود آپارتمان ګرفتیم تاکسی ماروبرد من سریع خط هند رو که ازقبل داشتم فعال کردم و تماس ګرفتم همون دوستی که ګفتم منتظر مون بود و ما رسیدیم بعد ازاحوالپرسی رفتیم طرف خونمون خونمون طبقه دوم بود یکه هال دو خواب و آشپزخانه و حمام داشت هوا اونجا خیلی ګرم تر از کابل بود اولین کاری که کردیم چای خوردیم نماز خواندیم  من یه کم ګشتم تو خونه ببینم چی هست چی نیست من خیلی وسواس استم و اصلا نمیتونم تو اینجور خونه ها راحت باشم اګرچه ما خیلی خونه ګرانتر از حد معمول بود چون میخواستیم تمیز و جمع و جور باشه بهر صورت چیزی که من میخواستم اصلا پیدا نمیشد، بعد رفتیم بیرون یه کم خرت و پرت و غذا خریدیم اومدیم شام خوردیم چون خسته بودیم خوابیدیم فردا صبحش بعد صبحانه خواستم یه کم سرو سامون بدم به اوضاع خونه که دو دختر هندی ۱۴ غش ۱۵ سال اومدن دم در میګفتن تمیز کاری میکنن اګه میخایم منم ګفتم بیایین اومدن یه کم تمیز کردن ولی واقعا خودشون اصلا تمیز نبودن بعد رفتین اونا من تصمیم ګرفتم که باید چیز های که مربوط رختخواب ها میشدن بشورم چون اصلا برام مقدور نبود اونطوری این همه وقت رو سپری کنم رفتیم بیرون یه کم مواد غذایی و خرت و پرت خریدیم اومدم ملحفه ها و روکش ها ی تخت و بالشت ها رو همه رو با ۲ قالیچه تو هال بود شستیم چون هوای اونجا ګرم بود همشون تا فردا خشک شدن همه جارو شستم با پودر ضد عفونی کردم خیلی تمیز کردم دوباره همه چی رو پهن کردیم، دیګه یک کم راحت شدم غذا خودم آماده میکردم فقط بعضی وقتها میرفتیم رستورانت، هدف اصلی رفتن ما بخاطر کارهای مهاجرت مون بود که تمام اسناد که درخواست کرده بودن ترتیب کردیم و دادیم روز سوم رفتن مون با همون دوستمون که ګفتم اونجا هست قرار ګذاشتم که بریم بیمارستان بخاطر آزمایشات بارداری (دوستم اسمش ګلچین است) اونجا تو بیمارستانها به حیث رهنما و ترجمان کار میکنه همون روز برای من قرار ګرفته بود رفتیم اونجا بعد از بعضی مراحل رسمی بلاخره رفتیم پیش دکتر متخصص زنان بود دکتر هندی صحبت رو شروع کرد من شروع کردم به انګلیس حرف زدن من خودم بخاطر زبان اونجا مشکل نداشتم چون بیشتر مردم هند انګلیسی میدونن مخصوصا تو بیمارستان، براش ګفتم که من بار دار هستم و میخام بعضی آزمایشات رو انجام بدم اول منو معاینه کرد فشارمو دید البته خودش بلکه دستیارش فشارم خیلی پایین بود سریع برام قهوه و آب سرد سفارش داد ګفت اګرچه اصلا قهوه برای زن باردار خوب نیست ولی چون فشارت افتاده فقط همین یه بارو بخور قهوه رو خوردم کمی آب هم خوردم آزمایشاتی که داده از جمله یکیش آزمایش غربالګری بود که اصلا اینجا نداریم ما تو افغانستان، ګفت باید فردا ناشتا بیای بخاطر ګرفتن خون و همچنان معاینه دیابت اونروز رفتیم خونه ګلچین هم رفت که به دیګه کارهاش برسه من خونه رفتم غذا درست کردم و یه کم به بچه ها رسیدم  بعد از ظهر یه کم استراحت کردیم و بعد استراحت چایی خوردیم و رفتیم یه کم بیرون چرخیدیم و اومدیم خونه شب شام خوردیم و چای اونجا شبها خیلی تادیر بیدار بودیم و صبحها هم خیلی تا دیر خواب بودی فردا صبحش که جمعه بود البته اونجا شنبه و یکشنبه تعطیلی است من زود پاشدم صبحانه بچه ها رو آماده کرد دوش ګرفتم ګلچین اومد رفتیم بیمارستان خون اول سنوګرافی کردن که هفته شانزدهم بودم اونجا قانون نیست جنسیت بچه رو بګن اګه دکتری این موضوع رو با مریضش شریک کنه مدرک دکتری ازش ګرفته میشګه و جریمه میشه از کار هم اخراج میشه اونجا این موضوع رو فهمیدم ولی وقتی منو سنو میکردن فکر کردن که زبان خودشون که اردو است رو اصلا نمیدونم (من کم و بیش اردو هم میدونم)فهمیدم که عزیزکم دختر هست چون در کابل هم برام ګفته بودن شاید دختر باشه ولی ۲ هفته بعد دقیق معلوم میشه اونروز خیلی خوشحال شدم بعد سنو رفتم خون دادم و بعد خون یک لیوان ګلکوز خیلی سنګین برام دادن که بخورم و دوساعت بعد باز خونم رو ګرفتن بخاطر آزمایش دیابت (خوردنش خیلی سخت بود) بعد اینکه دوباره خونمو ګرفتن اومدیم ګلچین رفت به دیګه کارهاش برسه منم رفتم خونه ظهر شده بود سریع غذا درست کرد نماز خوندیم غذا خوردیم من خیلی خسته بود یه کم استراحت کردیم و چای خوردیم و یه که بیرون رفتیم روز شنبه و یکشنبه هم هینطوری ګذشت دو شنبه جواب بعضی آزمایشات اومد هه نرمال بود شکر خدا ولی جواب غربالګری ګفتن چند روز بعد میاد بعضی دارو ها دکتر تجویز کرد و چند روز دیګه هم تا روز شنبه همینطوری روتین ګذشت بعضی اوقات تفریح میرفتیم شب تا دیر بیدار صبح تا دیر خواب کلا از مسافرت لذت میبردیم بلاخره روز شنبه من تازه نهار ګذاشته بودم  که ګلچین اومد خونه و جواب آزمایش غربالګری رو آورد جواب رو بطرفم ګرفت ګفت آزمایشت مثبت هست من همون لحظه نفهمیدم که مثبت یعنی چه؟ یعنی خوب یا بد دست و پام میلرزید دستمو دراز کردم ګفتم مثبت؟ ګفت بله دکترت ګفته باید برای آزمایشهای بیشتر بیای بیمارستان چون تو رنج های ریسک استی من واقعا شوکه شده بودم جواب رو باز کردم که نتیجه آزمایش down syndrome high risk 1 in 5 وای خدای من، من اصلا خیلی خیلی معلومات نداشتم راجع به این آزمایش ها ولی فقط اینقدر درک کردم که خطر اینکه بچم عقب مانده باشه خیلی بالاست، خیلی دګر ګون شدم فکر کردم خونه تو سرم افتاد بابام اصلا از بارداری من خبر نداشت ګفت چی خبره ګفتم هیچی مکروب خونم بالا رفته باید برای آزمایش بیشتر برم بیمارستان بابام ظاهرا قناعت کرد ولی خیلی نګران شد ګلچین که دید من خیلی تو وضعیت بد استم پاشد و رفت من موندم و جواب آزمایش و نګاههای بابا، غذام سوخت سر ګاز خوب رفتم سریع ګاز رو خاموش کردم یه کم کشیدم نهار خوردیم من فقط بازی کردم با غذام فقط تنهایی میخاستم که یک دل سیر بګریم جمع کرد م بابام  ګفت بیضا جواب آزمایشتو بیار من ببینم منم دیدم که راه چاره ای دیګه ای نیست جواب رو آوردم و همه چی رو به بابا ګفتم وګریستم از اینکه اګه قرار باشه بچم عقب مونده باشه من چی کار کنم و اګه الان سقطش کنم تا آخر عمر با این عذاب چی کار کنم؟باباهم خیلی خیلی ناراحت شددوباره با ګلچین تماس ګرفتم و قرار ګذاشتیم و با دکترم هم تماس ګرفتم تلفونی برام ګفت که تو خیلی تو ریسک بالا استی و باید آزمایش آمنیوسنتز کنیم که معلوم بشه که بچت مشکلی داره یانه اګه مشکل داشت و تو تصمیم بګیری قبل از ۲۰ هفته ګی سقط (Abortion) میکنیم وای خدایا این کلمات مثل پتک تو سرم میخورد فکر میکردم خواب استم و دارم خواب میبینم هر لحظه دلم میخواست بیدار بشم و همه چی دروغ باشه، قرار شد دوشنبه بریم برای آزمایش من دیګه تا دوشنبه نمیتونم بګم چی سپری کردم فقط نماز میخوندم دعا میکردم و تحقیق کردم درباره این آزمایش، ریسک دان سندرم و همه چی درباره این موضوع وای که خیلی روزهای بد رو سپری کردم دوروز دیګه هم ګذشت روز دوشنبه خیلی زود پا شدم دوش ګرفتم صبحانه آماده کردم حتی نهار بچه هارو آماده کردم صبحانه خوردیم لباس پوشیدم ګلچین اومد و رفتیم خیلی خیلی سترس داشتم هی دعا میخوندم وصلوات میفرستادم احساس تشنګی شدید داشتم از یکطرف از آزمایش امنیو خیلی میترسیدم چون یک فیصد خطر سقط جنین داره قبل از امنیو سنوګرافی کردن اینبار چون من خیلی تو ریسک بالا بودم یه آقای دکتر اومد سنو کرد خیلی خیلی دقیق همه اعضای وجود نی نی رو به دقت بررسی کرد کوچکترین اثری از دان سندرم ګفت نمیبینم همه چی نورماله چند نشانه های که از سندرم دان در سنوګرافی دیده میشه بند بینی هست که بهش nasal bone میګن که اګه دیده بشه خیلی خوبه دستهای کودک اګه همیشه بسته باشه نشانه دان سندرمه اګه باز باشه نورماله و موضوع خیلی مهم ضخامت پشت ګردن جنین است که باید خیلی ضخیم نباشه، همه این چیزها نورمال بود و من یه کمی خیلی کم آرومتر شدم آقای دکتر رفت و ګفت یه کم آب به مریض بدین خیلی تشنه است ولی هنوز هم تصمیم امنیو سرجاش بود چون ریسک من خیلی بالا بود، خانم دکتر هم یه کم تحقیق کرد و منو دوباره تو اتاق انتظار فرستادن و ګفتن چند دقیقه بعد برای امنیو میبریمت تا اونوقت یه کم آب بخور یک مقدار کم غذا بخور و داروی که تجویز کرده بودنو باید میخوردم، ګلچین رفت و یک ساندویج خیلی خیلی کوچولو که فقط ۲ لقمه بود و یک آب و دارو رو آورد من اونارو خوردم یه کم دیګه دعا خوندم و تلاش کردم خودمو راحت کنم، خلاصه یک ساعت بعد منو ګفتن اول باید برم دستشویی بعد بیام تو اتاق آزمایش من رفتم دستشویی و رفتم تو اتاق یه اتاق کوچیک بود منو خوابوند و روی شکمم رو داروی بی حسی مالید دکتر اومد حالمو پرسید که ګفتم خوبی ګفت معلوم میشه ترسیدی ګفتم نه من از آزمایش نمیترسم از نتیجه میترسم ګفت be positive (مثبت و خوب فکر کن) من لبخند زدم یک دستګاه سنوګرافی بود اول موقعیت رو روی شکمم تعیین کرد بعد یه سوزن خیلی دراز بود داخل شکمم کرد زیاد درد حس نکردم از آب جنین سه سرنګ ګرفتن و دوباره سوزن رو کشیدن دارو زدن و تموم دستیار دکتر شکمم رو پاک کرد دستمو ګرف و ګفت پاشو برو بشین چند لحظه من رفتم ګلچین پرسید چطور بود ګفتم خوب کمی نشستم چند فورم رو تکمیل کردیم پول پرداختیم و دکتر توصیه کرد که تا ۳ روز استراحت کنم اګه کوچکترین نشانی از آبریزی خونریزی تب یا درد شدید داشتم بهش خبر بدم دارو هم دادن و رفتیم ساعت ۶ عصر بود یعنی یک روز مکمل تو بیمارستان بودم یه کم راحت شده بودم حد اقل تا فعلا آزمایش خوب بود راستی این آزمایش ۲ نوع است کلچر و فش در تست کلچر ۴۶ کروموزم همش کشت میشه و ۳ هفته زمان میبره که جوابش بیاد و تست فش فقظ ۳ کروموزم ۱۳ ، ۱۸ و ۲۱ که مربوط سندرم دان است کشت میشه و یک هفته جواب میده چون من برای تصمیم  ګیری وقت خیلی کم داشتم با دکترهام تصمیم ګرفتیم که تست فش رو انجام بدیم که یک هفته بعد که من ۱۹ هفته میشم جواب میاد و نظر به جواب آزمایش میتونیم تصمیم بګیریم خلاصه رفتیم خونه و روز شماری که نه حتی ثانیه شماری شروع شد هر روز من به ګریه و دعا سپری میشد همسر هم ازین موضوع ګفتم خیلی خیلی ناراحت بود در این مدت خیلی خاطرات مادران که از این تجربه ها داشتن میخوندم هم مادران ایرانی هم از دیګر کشورها من فقط امیدم بخدا بود من هیچ یک از عاملین این خطر را نداشتم نه خون شریک بودم با شوهرم نه سنم بالا بود تنها عاملی که مرا به درد میاورد پسر خواهر شوهرم است که ۷ سالشه و مبتلا به سندرم دان هست که این موضوع دکتران رو هم ناراحت کرده بود، تنها امید من به خدا بود در اونوقت هیچ کس دیګه هیچ کاری برام نمیتونستن فقط خداوند دعا و نماز و ګریه در هر نفس کشیدنم خدا را یاد میکردم و ازش کمک میخاستم شبها همش کابوس میدیدم روزها همش کسل بی روح و خواب بودم هیچ جای نمیرفتم فقط خونه بودم خیلی استراحت میکردم چون نمیخاستم کوچکترین خطری جنین رو تهدید کنه هنوز من مطمین نبودم که عزیزکم مبتلا است یا نه بهر صورت تا وقت جواب باید خیلی خیلی مراقبت کردم، یکی از مسایل دیګه که مرا خیلی رنج میداد این بود که اګه واقعا جنین DS میبود من باید حتما سقطش میکردم من هر لحظه با خداوندم رازو نیاز میکردم که خدایا مرا بابت این تصمیم ببخش من در تمام عمر عذاب وجدان خواهم داشت همین جزا برایم بس است ولی به خدواند ګفتم که من آنقدر قوی و بزرګ نیستم که با یک بچه عقب مانده زنده ګی کنم این صبر و بزرګی در من نیست من خیلی کوچکتر ازینم که مرا با این امتحانت آزمایش کنی، آه که چه روزهای رو ګذشتاندم راستی یک زمانی تو زنده میاد که اصلا ګذر ش را نمیدونیم چون غرق استیم و خوشحال ولی یک زمانی رو باید لحظه لحظه اش رو زنده ګی کنیم و درد بکشیم در یکی از همون روزها که خیلی ناراحت بودم یک پیام برای همسر نوشتم ( عزیزم من میخواهم لحظه لحظه این روزها رو زنده ګی کنم درد بکشم رنج بکشم چون شاید روزی دیګر بارداری در کار نباشد که من ناراحتی داشته باشم و نوزادی وجود نخواهد داشت که من شیر بدهم و شبها با او بیدار بکشم پس الان بهترین زمانی است که تمام آن دردها را حس کنم و در رګ رګ وجودم هک کنم، این درد عشق دخترکم است دختری که سالها همیشه به آرزوی داشتنش بودم این درد لذتبخش است میخواهم حس کنمش دختری که چقد خوابها برایش داشتم همیشه دختر خوابهای من  مثل کیارش بود( پسر کوچکم خیلی سفید ګونه های سرخ موهاش طلایی است و واقعا خوشګله کیومرث هم خوشګل است ولی ګندمی است چشمان خمار ابروهای کمان بینی خیلی خوشګل دندونای ردیف و لبهای قشنګ داره) همونطور سفید و موطلایی که موهاشو دو تا میبندم پیرهن صورتی عروس تنش میکنم و اون برای من ناز میکنه و از تو دل میبره، ََعزیزم من در این چند روز زنده ګیمو خیلی مرور کردم و میدونم خیلی ګنه کارم ولی اینرو خوبتر میدونم که ګناهای من هرقدر بزرګ باشه به بزرګی خدواند نیست پس خدا رو در هر حال شکر میکنم.) و این پیامو براش فرستادم و خیلی ګریه کردم پیامو خونده بود و خیلی ناراحت شده بودرفته بود حرم آقا اباالفضل و ګوسفند نذر کرده بود برای سلامتی دخترکش، شب سال نو خیلی تلاش کردم که خوشحال باشم چند جور غذا پختم نماز خوندم نماز آخر سال رو خوندم خدا رو بهر حالش و بخاطر نعمتهاش شکر کردم و ازش باز هم سلامتی دخترکم را خواستم شام خوردیم چای خوردیم خیلی دیر با بابا و بچه ها نشستیم و بعد خوابیدیم صبح هنوز خواب بودم که همسر تماس ګرفت هر روز روز چند بار تماس میګرفت و سال نو رو تبریک ګفت و میخاست با بچه ها صحبت کنه که خواب بودن من دیګه پاشدم صبحانه درست کردم بچه ها و بابا بیدار شدن صبحانه خوردیم یه کم تمیز کاری کردم بچه هارو حمام کردم لباس نو تنشون کردم خودم هم حمام کردم لباس نو پوشیدم یه کم ابرو ها مو مرتب کردم کمی آرایش کردم ساعت ۳ شد غذا ی شب مونده بود خوردیم ګلچین اومد برای بچه ها کیک آورده بود کیک خوردن رفتیم یه کم ګردش و شب اومدیم تخم مرغ خوردیم خسته بودیم خوابیدم آنروز یه کم آرومتر بودم فرداش ۲ شنبه بود باید میرفتم و جواب آزمایش رو میګرفتیم باز صبح زود بیدار شدم دوش ګرفتم صبحانه درست کردم بابا هم بیدار شد بچه ها خواب بودن منو بابا صبحانه خوردیم من آماده شدم باز هم دلشوره داشتم ګلچین اومد و رفتیم اول باید سنوی هفته ۱۹ رو میدادم بعد میرفتیم واسه جواب آزمایش تو یک آزمایشګاه دیګه منو فرستاده بودن باز هم آقای دکتر بود خیلی دقیق سنو میکردو هی تاکیید میکرد که همه چی خیلی خوبه everything is OK i don't see any sign of DS it is all Excellentمن با شنیدن این جمله یه کم روحیه ګرفتیم من پرسیدم رشد جنین خوبه؟ آقا ګفت that is not good that is excellent  باز هم خیلی خوشحال شدم بعد از چند دقیقه جواب سنو رو دادن و رفتیم بیمارستان بخاطر جواب امنیو در اون لحظات نمیتونم بنویسم که چی حالت داشتم فقط دست به دعا بودم رفتیم و بخاطر جواب پرسیدیم ګفتن هنوز نیومده ولی منتظر باشین ما ببینیم چند دقیقه بعد دختری که اونجا نشسته بود ګفت جواب اومده تو ایمل من سریع پاشدم رفتم ګفت بزار بازش کنم باز کرد ګفتم جواب چیه لطفا خیلی خونسرد ګفت جوابت نرماله نګتیو دراون لحظات باز هم نمیدونستم که چی میګه منظورش چیه ګفتم نرماله؟ ګفت yeah everything is ok your result is normal خیلی خونسرد دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی ګلچین رو در آغوش ګرفتم و دلم میخاست ګریه کنم ولی چند نفری اونجا نشسته بودن و داشتن منو نګاه میکردن خدارا هزاران بار شکر کردم که دخترک ګفت صبر کنین جواب رسمی از خود لب نیومده من اینو براتون پرنت میکنم یکی دو روز دیګه میتونین از لب رو هم بګیرین من برای من اون مهم نبود تنها چیزی که مهم بود اصل جواب بود که دخترک من به لطف خدا سالم بود فقط همون آزمایش رو پرنت دکتر عزیزم که منو امنیو کرده بود امضا کرد و اطمینان خاطر داد که همه چی خوبه میتونی بری افغانستان، من خیلی خیلی خوشحال از بیمارستان اومدم بیرون و خبر خوش رو به همسر دادم. وقتی خونه اومدم بابا هم خیلی خوشحال شد بستنی خوردیم و رفتم بلیط هامون رو واسه فرداش بوک کردم که برګردیم کابل بلیط ها بوک شد سوغاتی ها تا شب خریده شد شب هم مهمان

ګلچین بود پتیزا ګرفته بود صبح هم بعد آماده ګی ها اومدیم فرودګاه و تا ساعت ۵ رسیدیم به کابل عزیزم. واقعا خوشحال هستم ولی طی دلم الان هم شور میزنه که بچم انشاالله سالم باشه. همسر فرودګاه اومده بود و مارو برد اول رفتیم خونه مامان بعد اینکه مامان رو دیدیم و بابا رو ګذاشتیم رفتیم خونه مادر شوهر و از دیروز باز هم زنده ګی روتین ما شروع شد و من اومد م اداره و شب باز خونه مادر شوهر رفتیم و امروز باز من اداره اومدم و بچه ها اونجا بودن فردا خونه خودم میرم بخیر یه کم تمیز کاری و جمع و جور میکنم و باز هم زنده ګی روتین ما مثل ګذشته شروع میشه چون دیګه فعلا راهی برای مهاجرت نیست، این سفر برای من خیلی درسها داشت که باید خیلی خیلی زیادتر از این شکر ګذار باشم اینکه خدواند میتونه هر لحظه هر کار بکنه اینکه خیلی بزرګ و مهربونه اینکه باید خیلی خیلی خوبتر و مهربانتر باشیم اینکه زنده ګی خیلی امتحانها داره اینکه قدر هر نعمت زنده ګی رو بدونیم قدر سلامتی صحت خوشی هامون همسر و فامیل مون و قدر بچه های سالم مون رو اینکه داشتن بچه سالم نعمت خیلی بزرګی است خلاصه خیلی خیلی فهمیدم، عزیزانم امیدوارم همیشه دنیا به کامتان باشه هیچ ګاهی مزه تلخ روزګار رو نچشید و در پناه خدا باشید، منو هم همیشه دعا کنید، همون وقتها یک پست ګذاشتم و ازتون خواستم دعا کنید نیسای عزیزم منو خیلی دعا کرده بود خیلی ممنون عزیز دلم. پست رو مرور نکردم چون خیلی طولانی است اګه اشتباهی باشه منو ببخشین. خدایا شکرت

یاحقققق


برګشت از سفر

عزیزای دل سلام امیدوارم همه تو خوب و سر حال باشید، در روز چهارم عید سال نو رو از صمیم قبل برای همه تون تبریک ګفته و سال مملو از خوشی، سلامتی،برکت ، موفقیت و اتفاقهای خوب خوب براتون تمنا دارم امیدورام همیشه مثل بهاران سبز و لاله زار باشید.

دیروز سوم فروردین از سفر هند برګشتیم همه مون شکر خدا خوب و سلامت هستیم، این سفر خیلی برام سفر متفاوت بود چون خیلی خاطرات رو تجربه کردم ولی بهر صورت به دعای شما عزیزان و لطف خداوند خوب هستم و همه چی بخیر ګذشت، راجع به جزییات سفر حتما براتون مینویسم. دیروز که رسیدیم رفتیم خونه مامان ساعت ۵ نهار رو خوردیم و چند دقیقه اونجا بودی و اومدیم خونه و بعد از تعویض لباس رفتیم خونه مادر شوهر همه خیلی خوشحال بودن از دیدن شب ګرچه خیلی خسته بودم ولی خیلی خوش ګذشت صبح هم بچه ها اونجه موندن و من اومدم ادراه. الان هم از اداره مینویسم یه کم به کارها نظم بدم بعد براتون مفصل مینویسم. خدا یا شکرررررررررررررت

سبز و خرم باشید

یا حق