زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

محتاج دعا هستم

عزیزان دلم سلام، امیدوارم خوب باشید و ایام به کامتان. عزیزانم لطفا لطفا برام دعا کنید خیلی محتاج دعا هستم بعدا مفصل براتون مینویسم. خیلی محتاج هستم. بازهم شکرت خدایا

 یاحق

سفر

عزیزانم سلام،

دوستان عزیزم فردا به خواست خدواند و هزاران خیر میرم سفر صبح زود باید فرودګاه برم پرواز ساعت ۹:۳۰ است، برام دعا کنید که بخیر برم و موفق باشم. محتاج دعاهای خیرتان هستم. خدایا شکر هزار بار شکر هر آنچه خیر است پیش کن.

یاحق

دوستانم سلام، امیدوارم سر حال باشید، هوای خیلی ګرم شده یعنی این وقت سال اینطوری اصلا ګرم نمیشد بهر صورت هرچی رضای خداست.

روز دوشنبه که من اداره بودم خانم کارګر اومده بود یه کم تمیز کاری کرده بود ولی باز هم اصلا به میل من نبود بهر صورت من که رفتم یه کم لباس ریختم تو ماشین، واسه شب که غذای دیشب خواهر شوهر رو نګهداشته بودم (ماش پلو و ګل کلم) یه کم جمع و جور کردم عصرانه بچه ها رو دادم، نماز خوندم غذارو ګرم کردم همسر اومد شام خوردیم، چایی خوردیم و خوابیدیم، صبح روز سه شنبه برنامه همه روزه بود از اداره که اومدم یه کم غذا پختم(قابل پلو و قیمه ګوشت ګوساله) به همسر زنګ زدم که بریم واسه شام خونه مامانت میخاستم خبرشو بګیرم، همسر اومد غذا ها و ترشی و سبزی خوردن رو برداشتیم و رفتیم خونه مادر شوهر یه کم نشستیم همه ګی همون غذا ها رو خوردیم، چای خوردیم  و ساعت ۱۱  اومدیم و جمع و جور کردم  و لالا، روز چهارشنبه طبق معمول اومدیم اداره ساعت ۱۰ میخاستم برم مهد (هر روزه یه بار میرم) دیدن بچه ها نمیدونم تو ماشین یا مهد بود که موبایلم رو ګم کردم (موبایل جدید نبود یکی دیګه بود) یک روز پیشش هم تو مهد یک مشکلی پیش اومده بود که کیارش یکی از بچه ها رو زده بود و مامانش شکایت کرده بود خلاصه بشدت ناراحت شدم حتی وقت نماز ظهر تو اداره ګریه کردم نمیدونم چرا ولی بعضی وقتها خیلی خیلی حساس میشم و احساس دلتنګی و ناراحتی میکنم، دیروز واقعا ناراحت بودم که حتی نهار نخوردم بعد از ظهر که خونه رفتم خیلی ګشنه بودم ولی عصرانه بچه ها رو  دادم و خودم چیزی نخوردم چون خیلی ناراحت بودم، واسه شب هم ماش پلو و سیب زمینی آماده کردم نماز خوندم، همسر اومد شام خوردیم من وقتهای که ناراحت هستم اشتها ندارم ولی در عوض خیلی خواب میاد بعد چای آوردم و خیلی زود خوابیدم بچه ها شیر میخواستن همسر دید که من حوصله ندارم رفت براشون شیر ګرم کرد و داد خودشم خورداومدن و خواب کردن، امروز ۵ شنبه باز برنامه روتین صبح پاشدم برنج و لاندی خیس کردم واسه شام که خواهر شوهر اینا میان، آماده شدیم و اومدیم اداره، باز هم تو مهد کیومرث یک بی ادبی کرد که حسابی کتکش زدم الان خیلی خیلی ناراحتم خدا بدادم برسه دلم واسه بچه هام میسوزه من معمولا خیلی بی حوصله و عصبی استم. خدایا بهر حال شکرت، امروز میخام زودتر خونه برم و واسه شام آماده ګی بګیرم. خدایا همیشه شکر ګذارم، و از تو صبر و توانایی میخواهم. آخر هفته خوب و پر برکتی داشته باشین.


یا حق



باز هم سردردی و لی بهر حال شکر

عزیزانم سلام صبح تون بخیر،

روز ۵ شنبه پستی که نوشتم بعد اون همسر زنګ زد که مامانش بیرون رفته افتیده پاش شکسته(همسر همون روز و روز قبلش یک کنفرانس رفته بود که اصلا نمیتونست تا ساعت ۴ بیرون بیاد) و خواهرش برده مامانشو بیمارستان، همسر به من ګفت که تو هم برو ببین چه خبره. من هم سریع به خواهر شوهر زنګ زدم و جزییات رو پرسیدم که ګفت پاش شکسته آوردیمیش بیمارستان .... و بعد عکس انداختن ګفتن باید عمل بشه، منم سریع شماره دوستای داداش (داداش که آمریکا هست دوکتور هست) را از بابا ګرفتم و با اونا حرفیدم و پرسیدم که کدوم بیمارستان بهتره و اونا هم بعد مشوره یک بیمارستان شخصی رو معرفی کردن که دوکتور بخش اورتوپیدی خیلی مهارت داره، برادر شوهر از ادارش اومد منو هم ګرفت رفتیم بسوی بیمارستان و به خواهر شوهر تماس ګرفتیم که بیان اونجا، همه مان تقربیا یکجا رسیدیم بیچاره مادر شوهر خیلی درد داشت(خودش خیلی لاغر و ضعیف است) دلم براش سوخت خلاصه خیلی بدو بدو کردیم و تمام آزمایشات رو کامل کردیم کارهای اداری رو هم بسر رسوندیم و مادر شوهر بستر شد و قرار شد ۵ عصر عمل بشه تازه همون وقت یه کم ساندویج خوردیم و کمی من سر حال شدم خواهر شوهرهای دیګه هم ګریه کنان رسیدن نمیدونم چقد بدم میاد ازین ګریه و حرفهای سوز دار که همش میګفتن و ګریه میکردن من نګاه میکردم و بعضا دلداری میدادم که دعا کنید آخه مګه ګریه دردی رو دوا میکنه؟ یا این حرفها که وای مامان بیچاره ام مامان مظلومم مګه چی بدی کرده بود که اینطوری شد وای مامانمو چشم زدن نمیدونم منظورشون کی بود اونا اشاره به جاری بزرګ کردن چون مامانش ۳ سال پیش که همسن مامان شوهرم بود فوت کرد، یا شاید من هم بوده باشم چون مامان من که همسن پسر بزرګ مامان شوهر است پاهاش از کار افتاده بود و ما عمل کردیم که براتون نوشتم در موردش خلاصه نمیدونم ولی من اصلا به دل نګرفتم و ګفتم بذار دلشون خوش باشه، خلاصه عمل انجام شد و همسر هم ساعت ۴ رفته بود بچه ها رو از مهد برداشته بود و ګذاشته بود خونه مامانش و دوباره اومد بیمارستان، خیلی خیلی نګران و ناراحت بود (خوش بحال مادر شوهر که این همه دلسوز داشت حسودیم شدمامان بیچاره من که  در وقت عمل فقط من باهاش بودم) بلاخره ساعت ۹ شب ما همه رفتیم و خواهر بزرګ شوهر که از همه زیادتر ګریه میکرد با داداش کوچیکش موندن با مامانش ما اومدیم خونه مادر شوهر که اونجا پدر شوهر و خواهر شوهر و بچه ها و جاری بودن تازه داستان شروع شد و اشکها جاری شد منم کم و بیش دلداری کردم خیلی خسته بودم نماز خوندم شام خوردم میخاستم دوش بګیرم اما از خسته ګی نتونستم و خوابیدیم، صبح خیلی زود بیدار شدم نماز خوندم یه کم چایی و بعضی چیزهای دیګه آماده کردم همسرو بیدار کردم که بریم بیمارستان، رفتیم داشتن مادر شوهر رو ویزیت میکردن که مرخص بشه خلاصه کارهاش تموم شد مرخص شد اومدیم خونه و خلاصه بګم که کلا روز جمعه و شنبه رو با خواهر شوهر به پرستاری و آشپزی و دیګه کارهای خونه ګذروندیم خیلی خسته شدم شنبه شب ساعت ۱۰ بعد شام اومدیم خونه کمی جمع و جور کردم لباس ریختم تو ماشین و خوابیدیم صبح یکشنبه مثل هر روز یک روز روتین بود اومدیم اداره و بعد از ظهر بابام زنګ زد که شام میاد خونه ما بدیدن بچه ها، منم وقتی خونه رفتیم سریع برنج خیس کردم مرغ کشیدم نخود انداختم تو زود پز و واسه شام یک بریانی خوشمزه (غذای پاکستانی) درست کردم بابا اومد بچه ها مشغول شدن منم نماز خوندم، همسر رفته بود به مامانش سر بزنه دیر اومد یک عالم میوه و سبزی خوردن خریده بود و همچنان خواهرش یه کم ماش پلو و ګل کلم  برامون فرستاده بود  همه رو جمع و جور کردم غذای خواهر شوهر رو واسه امشب کنار ګذاشتم  شام آوردم خوردیم میوه خوردن و بعد همسر ګفت چای زعفران دم کن دم کردم خوردیم بابا رفت ما هم جمع و جور و خواب. امروز هم روز روتین کاری الان اداره هستم در خدمتتون. خدایا شکرت به داده و نداده ات شکر.

موفق و شادکام باشید

یا حق