زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

درباره ګذشته (۲)

سلام عزیزانمن امروز میخواهم یه کم درباره ګذشته بنویسم.

وقتی که از ایران اومدیم من تازه ۷ سال رو تموم کرده بودم سال ۷۲ بود چندین شبانه روز در راه ایران و افغانستان بسر بردیم راه خیلی خیلی خراب بود و تنها به لطف خدواند بود که ما ازون راه جان سلامت بدر بردیم و رسیدیم افغانستان خیلی خاطرات کمرنګ ازون زمان و راهها یادم هست که چجوری اومدیم نمیتونستیم غذای سالم پیدا کنیم و همش بابام به ما نان خشک بسکویت و چای میداد تا مبادای در این راه پر از خطر مریض شویم خوب الحمدالله به سلامت رسیدیم و اومدیم شهر مزار شریف یکی از شهر های افغانستان است که بخاطر که حرم حضرت علی علیه سلام تو این شهر است به مزار شریف مسما است. درین شهر تازه عموها و دیګر فامیلهای پدریم بخاطر که جنګ شدید در کابل بود اومده بوده بودن بنابراین ما هم در این شهر جایګزین شدیم و فقط برای چند روز بخاطر دیدن فامیل مامان (مامانش ، دایی و خاله ها که ۸ یا ۹ سال شده بود ندیده بود شون) رفتیم کابل ازون دوره چیزی خیلی زیادی یادم نمونده خاطرات خیلی کمرنګ چند روزی کابل بودیم و دوباره اومدیم مزار شریف و یک خونه اونجا اجاره کردیم منو داداش بزرګه رو هم بردن مدرسه ثبت نام کردن من که کلاس دوم رو تموم کرده بودم اونجا ۲ کلاس جهشی امتحان دادم و کلاس پنجم رفتم داداش که کلاس ۴ را تموم کرده بود کلاس ۵ رو امتحان داد و ۶ رفت من خیلی زرنګ بودم از همون کودکی تنها مضمونی که مشکل داشتم زبان پشتو بود که در مدارس افغانستان تدریس میشه و از کلاس چهارم شروع میشه من کلاس ۴ رو نخونده بودم و پنجم هم بعد ۲ ماه شروع مدارس رفته بودم خلاصه خیلی سخت بود و بلاخره تونستم خودمو وفق بدم و عادت کنم هم به درسهای اینجا هم به محیط مردم طرز زده ګی فرهنګ وهمه چی. کلاس پنجم که تموم شد من نتونستم شاګرد اول بشم ولی دوم شدم کلاس ششم آخرای ۷۳ ماه آذر داداش سوم بدنیا اومد که خیلی بدون هماهنګی مامان باردار شده یعنی دیګه اصلا بچه نمیخواست و به همین ۳ تا اکتفا کرده بود ولی خواست خدا بود و خدواند یه داداش خوشګل دیګه واسه من داد اګرچه من خیلی منتظر یه خواهر بودم ولی خواست خداوند بردار بود. در این وقت خیلی وضعیت مالی خرابی داشتیم آخ بمیرم واسه داداشم خیلی دوره کودکی سختی رو ګذروند مامان همیشه سر کار بود(مامان معلم است رشته ریاضی و فزیک که اونوقت هم مدرسه رسمی تدریس میکرد هم خصوصی و صبح تا شب مصروف بود) من هم بچه رو نګه میداشتم هم مدرسه میرفتم البته با یکی از عمه ها تو یک خونه زنده ګی میکردیم و اونا خیلی ازین لحاظ به ما کمک میکردن مثلا وقتی من مدرسه بودم بچه با اونا بود خلاصه روزګار خیلی سختی بود من هیچ وقت او روز ها رو فراموش نمیتونم روزهای که بچه از کشنکی ګریه میکرد شیر خشک هم نبود من هم باهاش ګریه میکردم اګر چه من خود یک کودک بودم کودک ۸ یا ۹ ساله ولی من هرګز کودکی نکردم آخ که هرچی بګم ازون روزها کم ګفتم حالا که فکر میکنم من نه کودکی کردم نه نوجوانی و نه جوانی و الان در ۳۰ نرسیده روح و روانم مثل یک زن ۸۰ ساله است وقتی به این چیزها فکر میکنم ناخود اګاه اشکهایم جاری میشن حتی الان موقع نوشتن منو ګریه میګیره. من یک کودک خیلی حساس با روح  روان حساس و زودرنج بودم خیلی زرنګ و هوشیار ولی خیلی در شرایط خراب مثل میلیون ها کودک افغان بزرګ شدم همیشه کابوس من بی پولی بود که مبادا روزی نتونیم لقمه نانی پیدا کنیم کابوس من همیشه زحمت های مامان و بابا بود. بابای عزیزم که لیسانس در رشته ادبیات داشت نمیتونست شغل ثابت داشته باشه و از یکطرف هیچ ارث و میراثی برایمان نمانده بود ولی بابا خیلی زحمت میکشید از هیچ کار دریغ نمیکرد او در شرایطی در فکر درس خواندن ما بود که نان پیدا کردن خیلی مشکل بود ولی بابا ما را نذاشت که از درس عقب بمانیم خیلی کوشش کردن مامان و بابا (قربون هردوتاشون جا دارد که اینجا دست و پاهای شان را ببوسم)خلاصه هر روز اون روزها یک داستان مفصل و من بطور خلاصه مینویسم که خیلی روزهای سخت بود سختی اون روزها یک طرف بود روح و روان حساس دختری مثل من یکطرف آه که من چقدر کودک بزرګ بودم حال که فکر میکنم میګم چطور من میتونستم تو اون سن و سال از یه بچه مواظبت کنم و همچنان تمام کارهای خونه رو با کمترین امکانان انجام بدم؟ واقعا که نه تنها که کودک نبودم بلکه خیلی خیلی بزرګ بودم، بابا بعضی وقت ها تو دیګه شهر ها برای کاری مسافرت میکرد و ما همیشه تنها بودیم من و دو تا داداشام مدرسه میرفتیم مامان سر کار و داداش کوچیکه خونه بود (قربونش برم الان برای خودش چه مرد رعنای شده ماشاالله خوشتیپ و خوشګل) الان که این همه مطلب راجع به تغذیه در دوران بارداری و شیر دهی رو میخونم میګم که مامان که اصلا ۱۰ ٪ اونجوری تغذیه نشده بود پس چطور ماشاالله داداش عزیزم اینقد خوشګل و خوشتیپ و خوش اندام اومده؟ ماشاالله بشه قربونش برم و خدا رو شکر هزاران بار. عزیزکم خیلی به سختی ها رشد میکرد مامانم موقع نهار میومد و بهش شیر میداد و دوباره میرفت اونموقع حتی ماشین لباسشویی نبود نان خشک هم باید توخونه میپختیم کارهای روزمره رو من انجام میدادم و مامانم روزهای جمعه کارهای که من نمیتونستم میکردم خلاصه زنده ګی در ګذر بود مدرسه همچنان پیش میرفت من شاګرد اول بودم و خیلی زرنګ حتی زرنګی من در بین فامیل و آشنا زبانزد همه بود که با همه این سختی ها درس میخوندم در این وقت طالبان در کابل اومده بودن و دولت کابل توسط طالبان اداره میشد که حتما دربارش شنیدین که در قانون طالبان برای دختران و زنان حق درس خواندن و کار کردن نبود یعنی دختران و زنانی که کابل بودند نه درس میخواندند نه سر کار میرفتن که ما از نعمت درس خواندن درمزار شریف که دولت مجاهدین بود برخوردار بودیم سال ۷۶ مامان باز هم فهمید که باردار است در کمال ناباوری ولی بازهم خواست خداوند بود و آذر ۷۶ عزیزک کوچیکم بدنیا اومد(هر ۴ تا داداشم آذری هستن) ماه شعبان بود(سیزدهم شعبان) به همین مناسبت دو اسم داره یکیش مهدی است  و این زمانی بود که خیلی کم وضعیت مادی ما رو به بهبودی رفته به مرحمت الهی من کلاس ۸ بودم و همچنان سعی میکردم من در دنیای کوچکم آرزوهای خیلی بزرګ داشتم میخواستم خیلی زود مدرسه رو تموم کنم دانشګاه برم و سر کار برم و تمام آرمانهای که برای خانواده و داداشهام داشتم به ثمر برسونم در دنیای خود براشون هرچیز میخریدم لباس، خوراکه خونه قشنګ با امکانات ماشین خلاصه خیلی خواب ها داشتم، ۲ تا داداش بزرګ هم د رس میخوندن کوچیکای عزیزم در دنیای کودکی خود بودند زنده ګی در ګذر بود تا سال ۷۷ من کلاس ۹ بودم که ګروه طالبان مزار شریف رو هم تصرف کردن تصرف کردن مزار همانا و یکسان شدن خوابهای من به خاک همانا.

شاد کام و رستګار باشید، تا نوشتن بعدی

یا حق

نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه شنبه 26 دی 1394 ساعت 13:21

آخى بیضا عزیزم بمریم برات خیلى اذیت شدین ،
متاسفانه تو جنگ مردم جنگ زده خیلى اذیت میشن ،
کاش نمیرفتین افغانستان همون سال ٧٢ ایران میموندین

بله سمیه عزیزم خیلی اذیت شدیم متاسفانه که بګفته شما کشورهای جنګ زده همین است سرنوشت مردمشون. ما وقتی از ایران اومدیم چون واقعا اونجا هم شرایط زنده ګی ما خوب نبود از نګاه مادی به امید روزها و زنده ګی بهتر اومدیم کشورمون ولی نمیدونستیم که چی روزهای در انتظار ما است.

نیسا چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 15:52 http://nisa.blogsky.com/

بیضای عزیزم. چقدر سختی، چقدر تحمل، بمیرم براتون خیلی ناراحت شدم. ممنون که زندگیت را می نویسی. منتظر بقیه اش هستم. بچه های عزیزت را ببوس.

نیسای عزیزم خیلی ممنون از همدردی تان، بله عزیزم خیلی سختی کشیدیم نه تنها من بلکه تمام ملت بیچاره ما. مینویسم عزیزم زود زود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.