زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

درباره ګذشته (۳)

بعد ازینکه طالبان مزار شریف رو تصرف کردن ما هم آواره شدیم خیلی روزهای وحشتناک بود بابا و داداش بزرګه فرار کرده بودن آخه اونا هر کسی رو به نا حق میکشتند مخصوصا کسی رو که میدونستن شیعه هست. ما مجبور بودیم قایم باشیم تا خبری از بابا و داداش بیاد خلاصه خیلی دقیق یادم نیست از بابا و داداش خبر اومد که خدارو شکر سلامت هستن و به ما ملحق شدن و برای چند روزی رفتیم خونه عمو ها اونجا با هر صدای از در خیلی میترسیدیم که حتما یکی از افراداومدن برای کشتن ما آخه خیلی از مردم رو مخصوصا از قوم هزاره(یکی از اقوام افغانستان هستن که تقریبا مثل ژاپنی ها استن منظورم شکل شان هست ولی مذهب شان شیعه است) رو خیلی کشتن. ما از قوم بیات هستیم که اصل و ریشه ایرانی داریم یعنی ۲۰۰ سال پیش بزرګان ما از نیشاپور ایران به شهر غزنه افغانستان اومدن و دیګه برای همیشه در افغانستان اقامت کردن یعنی اصالت من و خانواده ام از ایران هست ولی الان دیګه افغانی شدیم. بهر صورت روزهای خیلی بدی بود که خدا رو شکر ګذشت و بعد چند روز که اوضاع کمی آرومتر شد ما تمام وسایل مان را جمع کرده و کابل اومدیم در کابل مدت ۱۵ روز را در خانه دایی یعنی خانه پدری مادرم ماندیم دایی با بچه ها خانمش و مادرش در اون خونه زنده ګی میکردن دایی طفلی قند داشت و خیلی قندش پیشرفته بود.البته که ناګفته نماند که ما تمام وسایلی که در مزار شریف داشتیم در همانجا بفروش رساندیم و تنها وسایل اندک با خود آوردیم بعد از ۱۵ روز  مثلی که قبلا ګفتم  که در کابل خونه دایی بودیم یک شب خونه خاله مهمانی بودیم که فرداش خبر اومد که دایی حالش خوب نیست باید فوری بریم با مامان و خاله اومدیم وقتی در کوچه که دایی زنده ګی میکرد تاکسی داخل شد اونجا شلوغ بود همون بود که مامان و خاله ګریه و ماتم را شروع کردند و فهمیدند که دیګه کار از کار ګذشته بله واقعیت همین بود که دایی مهربونم با این دنیای بیوفا وداع کرده بود مرګ دایی در ماه آذر اتفاق افتاد آذر ۷۷ من تازه ۱۲ سالم بود و در همون ۱۵ روز که ما خونه دایی بودیم دایی منو از مامان برای پسر دومش خاستګاری کرده بود و مامان چون خیلی خانواده پدری خود را دوست داشت به دایی ګفته بود فدای سرت حتما دخترم را به پسرت میدم ولی یکم بیضا بزرګ بشه و این حرف در فرهنګ افغانی یک دین بود که باید مامان ادا میکرد  خلاصه خونه دایی رسیدیم و اونجا به ماتم سرا تبدیل شده بود روزهای خیلی سختی بود تا تمام مراسم دایی ګذشت ما هم تمام پولهای که از فروش وسایل خونه مان بدست آورده بودیم و همچنان مبلغی یک پسر عمه ام از آلمان برای ما فرستاده بود همه و همه در خونه دایی در مراسم و ۳ ماه زمستان مصرف شد دیګه بابا هم دوباره راهی ایران شد چون هیچ شانس کاری در کابل نداشت بابا رفت و دوست بابا که ایران بود یک خونه تو کابل داشت که تو اون خونه ما رو هم جا داد اون خونه اصلا حسینیه بود که در ایام محرم تمام مراسم ماه محرم اونجا برګزار میشد ما هم تو ۲ اتاق اونجا جا ګرفتیم و زنده ګی رو شروع کردیم داداشها مدرسه میرفتن من و مامان خونه بودیم چند وقتی اونجا سپری شد اوضاع مالی خیلی خیلی خراب بود مامان هم مجبور شد تو همسایه اعلان کرد واسه شاګرد تو خونه چون مامان خودش معلم بود و قبلا مسایل اسلامی احکام قران با تجوید رو نیز تدریس میکرد کم کم این حرف دهن به دهن پیچید و هر روز شاګردان زیادی برای درس های مدرسه، احکام اسلامی تجوید قران مراجعه میکردند و ما در ۲ شیفت شاګردان را تدریس میګردیم  من هم درسهای ابتدایی را تدریس میګردم مبلغ پول در بدل تدریس دریافت میګردیم که این برای زنده ګی ما کمک خیلی بزرګی بود و ما از مقدار پولی که دریافت میکردیم برای داداش بزرګ نیز میدادیم تا هم آماده ګی کنکور بخواند هم کلاس های انګلیسی و کمپیوتر برود بابا بیچاره هم سخت در ایران درګیر پیدا کردن لقمه نانی برای ما بود و هر چند ماه مبلغی ناچیز را برای ما میفرستاد و ما با همون پول و پول تدریس چرخ روزګار را میچرخاندیم  من هم خیلی به زبان انګلیسی علاقه داشتم داداش در آموزشګاه درس میخواند و مرا در خانه تدریس میکرد من خیلی شارپ بودم و بسیار عالی لسان را یاد میګرفتم تقریبا ۳ کتاب سیستم IRC را پیش داداش خوندم و در این وقت بود که خبر شدیم که یک استاد دانشګاه که یک دختر بود زبان انګلیسی و خیاطی را در خانه تدریس میکند که در نزدیګی خانه ما بود من هم سریع مراجعه کردم و یادګیری هردو را شروع کردم که ازین به بعد باید پول زبان و خیاطی من را نیز پرداخت میکردیم من هر روز صبح وقت پا میشدم چون تدریس مامان هم صبح زود شروع میشد من تمام کارهای خونه رو انجام میدادم اون وقتها نه ګاز بود و نفت هم ګران بود برای ما، چوب آتش میکردیم و چای و غذا تهیه میکردیم برق هم که در آن زمان قطع بود سراسری برق نبود یعنی کارهای خانه بسیار زیاد دشوار بود که مجبور بودیم بار همه این مشکلات را برداریم زنده ګی در ګذر بود بابا همیشه مقداری پول و نامه برای ما میفرستاد اونوقت موبایل و انترنت نبود و همیشه به ما توصیه میکرد که درس بخوانیم من زبانم خیلی خوب شده به حدی که شاګردان را نیز مراحل ابتدایی زبان را تدریس میګردم سال ۷۹ داداش عزیزم سومی احمد (اسم مستعار) که ګفتم در ۷۳ بدنیا امد مدرسه را شروع کردو مهدی هنوز خیلی کوچیک بود واسه مدرسه تازه سه سالش بود. من این سومین سال بود که از مدرسه عقب موندم و با آرزو ها و آرمانهایم وداع کرده بودم فکر میکردم همینطوری یکم دیګه بزرګ شم شوهر میکنم همینقدر سواد خیاطی و زبان برایم کافی است تا در آینده کمک بچه هام بشم مخصوصا فکر میکردم حتما با پسر دایی ازدواج میکنم چون مامان باید به قولش وفا میکرد راستش خودم هم بی میل نبودم چون اونوقت خیلی کوچک بودم و نمیدونستم که آیا این ازدواج خوب است واسه من یا نه پسر دایی هم خیلی خوشحال بود ازین که این ازدواج سر بګیره اون شاید ۱۰ سالی یا کمتر از من بزرګتر بود من مثل یک دختر بچه بودم در مقابل او. سال ۷۹ هم ګذشت و درشهریور سال ۸۰ آمریکا خیلی پایګاههای طالبان رو مورد حمله هوایی قرار میداد شب های خیلی وحشتناکی بود شب تا صبح ما بیدار بودیم و صدای هوا پیماها و بمبارد های آمریکا را میشنیدیم تا بلاخره در شهریور ۸۰ معجزه رخ داد و دولت طالبان سقوط کرد و دولت جدید که توسط آمریکا حمایت میشد جانشین شد آنرز یادمه درست ۱۴ سال پیش من ۱۵ سالم بود همه ګی خیلی خوشحال بود و یادمه مردها اولین کاری که کردند ریش های خود را شیف کردند . خلاصه همه ګی خیلی شادی میکردند مدرسه های دخترانه به سرعت برق و باد شروع شدند مدارک من را هم از مزار شریف آوردند در سال ۷۷ من کلاس ۹ بودم حالا وقتی مدارک رو بردیم کلاس ۹ و ۱۰ رو  مثلا امتحان الکی دادیم و من کلاس ۱۱ رفتم که باید منتظر تعطیلی زمستونی میموندم یعنی میتونستم سال ۸۱ کلاس ۱۱ رو شروع کنم .

شاد کام و سر فراز باشید


نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه شنبه 26 دی 1394 ساعت 13:29

خداروشکر که الان وضعیتتون بهتره ،
خدا خانواده خوبتونو براتون حفظ کنه

بله عزیزم ممنونم الان خدارو شکر خیلی بهتر شده.

نیسا یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 15:22 http://nisa.blogsky.com/

چقدر سختی کشیدید عزیزم. خیلی روزهای سحتی بوده خداراشکر که حکومتشون از بین رفت. امیدوارم با خوشبختی فراوانی که پیش میاد سختی های گذشته کم رنگ بشه.

بله عزیزم خیلی سختی کشیدیم تازه خیلی مختصر من نوشتم ولی خودم همیشه با یاد آوری اون روزها اشکم جاری میشه اصلا نمیتونم اون روزها رو فراموش کنم و سخت بالای روح و رانم تاثیر ګذاشته.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.