زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

باز هم سردردی و لی بهر حال شکر

عزیزانم سلام صبح تون بخیر،

روز ۵ شنبه پستی که نوشتم بعد اون همسر زنګ زد که مامانش بیرون رفته افتیده پاش شکسته(همسر همون روز و روز قبلش یک کنفرانس رفته بود که اصلا نمیتونست تا ساعت ۴ بیرون بیاد) و خواهرش برده مامانشو بیمارستان، همسر به من ګفت که تو هم برو ببین چه خبره. من هم سریع به خواهر شوهر زنګ زدم و جزییات رو پرسیدم که ګفت پاش شکسته آوردیمیش بیمارستان .... و بعد عکس انداختن ګفتن باید عمل بشه، منم سریع شماره دوستای داداش (داداش که آمریکا هست دوکتور هست) را از بابا ګرفتم و با اونا حرفیدم و پرسیدم که کدوم بیمارستان بهتره و اونا هم بعد مشوره یک بیمارستان شخصی رو معرفی کردن که دوکتور بخش اورتوپیدی خیلی مهارت داره، برادر شوهر از ادارش اومد منو هم ګرفت رفتیم بسوی بیمارستان و به خواهر شوهر تماس ګرفتیم که بیان اونجا، همه مان تقربیا یکجا رسیدیم بیچاره مادر شوهر خیلی درد داشت(خودش خیلی لاغر و ضعیف است) دلم براش سوخت خلاصه خیلی بدو بدو کردیم و تمام آزمایشات رو کامل کردیم کارهای اداری رو هم بسر رسوندیم و مادر شوهر بستر شد و قرار شد ۵ عصر عمل بشه تازه همون وقت یه کم ساندویج خوردیم و کمی من سر حال شدم خواهر شوهرهای دیګه هم ګریه کنان رسیدن نمیدونم چقد بدم میاد ازین ګریه و حرفهای سوز دار که همش میګفتن و ګریه میکردن من نګاه میکردم و بعضا دلداری میدادم که دعا کنید آخه مګه ګریه دردی رو دوا میکنه؟ یا این حرفها که وای مامان بیچاره ام مامان مظلومم مګه چی بدی کرده بود که اینطوری شد وای مامانمو چشم زدن نمیدونم منظورشون کی بود اونا اشاره به جاری بزرګ کردن چون مامانش ۳ سال پیش که همسن مامان شوهرم بود فوت کرد، یا شاید من هم بوده باشم چون مامان من که همسن پسر بزرګ مامان شوهر است پاهاش از کار افتاده بود و ما عمل کردیم که براتون نوشتم در موردش خلاصه نمیدونم ولی من اصلا به دل نګرفتم و ګفتم بذار دلشون خوش باشه، خلاصه عمل انجام شد و همسر هم ساعت ۴ رفته بود بچه ها رو از مهد برداشته بود و ګذاشته بود خونه مامانش و دوباره اومد بیمارستان، خیلی خیلی نګران و ناراحت بود (خوش بحال مادر شوهر که این همه دلسوز داشت حسودیم شدمامان بیچاره من که  در وقت عمل فقط من باهاش بودم) بلاخره ساعت ۹ شب ما همه رفتیم و خواهر بزرګ شوهر که از همه زیادتر ګریه میکرد با داداش کوچیکش موندن با مامانش ما اومدیم خونه مادر شوهر که اونجا پدر شوهر و خواهر شوهر و بچه ها و جاری بودن تازه داستان شروع شد و اشکها جاری شد منم کم و بیش دلداری کردم خیلی خسته بودم نماز خوندم شام خوردم میخاستم دوش بګیرم اما از خسته ګی نتونستم و خوابیدیم، صبح خیلی زود بیدار شدم نماز خوندم یه کم چایی و بعضی چیزهای دیګه آماده کردم همسرو بیدار کردم که بریم بیمارستان، رفتیم داشتن مادر شوهر رو ویزیت میکردن که مرخص بشه خلاصه کارهاش تموم شد مرخص شد اومدیم خونه و خلاصه بګم که کلا روز جمعه و شنبه رو با خواهر شوهر به پرستاری و آشپزی و دیګه کارهای خونه ګذروندیم خیلی خسته شدم شنبه شب ساعت ۱۰ بعد شام اومدیم خونه کمی جمع و جور کردم لباس ریختم تو ماشین و خوابیدیم صبح یکشنبه مثل هر روز یک روز روتین بود اومدیم اداره و بعد از ظهر بابام زنګ زد که شام میاد خونه ما بدیدن بچه ها، منم وقتی خونه رفتیم سریع برنج خیس کردم مرغ کشیدم نخود انداختم تو زود پز و واسه شام یک بریانی خوشمزه (غذای پاکستانی) درست کردم بابا اومد بچه ها مشغول شدن منم نماز خوندم، همسر رفته بود به مامانش سر بزنه دیر اومد یک عالم میوه و سبزی خوردن خریده بود و همچنان خواهرش یه کم ماش پلو و ګل کلم  برامون فرستاده بود  همه رو جمع و جور کردم غذای خواهر شوهر رو واسه امشب کنار ګذاشتم  شام آوردم خوردیم میوه خوردن و بعد همسر ګفت چای زعفران دم کن دم کردم خوردیم بابا رفت ما هم جمع و جور و خواب. امروز هم روز روتین کاری الان اداره هستم در خدمتتون. خدایا شکرت به داده و نداده ات شکر.

موفق و شادکام باشید

یا حق

نظرات 2 + ارسال نظر
شهلا دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 12:23

ایشالا حال مادرهمسرتون زود خوب بشه .شماهم معلومه خیلی مهربون هستین .که برای مادرشوهر دعا میکنین
من خودم مادرشوهرم بیچاره زن خوبی بود ولی تا مریض نشده بود زیاد دوستش نداشتم .ولی بد هم باهاش نبودم
نی نی گل توی راهی خوبه حالش

ممنونم عزیزم از دعاتون، بله شهلا جونم من مادر شوهرمو دوست دارم، ولی صادقانه بګم اوایل دوستش نداشتم چون خیلی خیلی پسرش (همسر من) دلبسته هست ولی در عوض خیلی زن مهربون هست منم الان خیلی دوستش دارم چون منو بچه هامو واقعا خیلی دوست داره. بله عزیزم معمولا مادر شوهرها و عروس ها همدیګرو دوست ندارن. نی نی هم شکر خدا خوبه دیشب خیلی تکون میخورد. موفق باشی عزیزم

نیسا دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 11:36 http://nisa.blogsky.com

سلام بیضاجون
برای مادرشوهر عزیزت خیلی ناراحت شدم، ان شاالله به زودی حالشون خوب خوب بشه. شما هم خسته نباشید از محبتهایی که به مادرشوهر و ... می کنید.
ان شاالله خدا یک دل خوش بی دغدغه برای همیشه نصیبتون کنه.
دهنم هم برای آن بریانی پاکستانی آب افتاد، خیلی غذاهای خوشمزه و جالبی درست می کنید.

نیسای مهربونم خداوند دعای شما عزیزم رو قبول کنه و تمام مریضان شفا یاب بګردند اخصا مادر شوهر من، ممنونم نیسا جونم الهی دل خوش و بی دغدغه نصیب همه ما و شما بګرداند.
آخخخههه نیسا جونم واسه غذا ببخشید ولی واقعا این غذا خیلی خوشمزه است مخصوصا که فلفلش زیاد باشه ولی من زیاد نمیکنم چون بچه ها خورده نمیتونن ولی خود پاکستانی ها بقدری فلفل میندازن که باید یه لقمه برنج خورد یه لیوان آب. موفق باشی عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.