زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

دلتنګی

عزیزانم سلام، تقریبا ۱۰ روزی میشه چیز ننوشتم خیلی حرف دارم ولی واقعا نمیدونم چی بنویسم، از روز مره ها اګه بګم زنده ګی بصورت روتین ګذشته، اینجا مدرسه ها از سوم فروردین شروع میشه یعنی سال تعلیمی جدید، ما که سوم فروردین تازه اومدیم از هند روز ۳ شنبه بود چهار شنبه و ۵ شنبه هم کیومرث خونه بود روز شنبه ۷ فروردین بردمش کلاس اول ثبت نام کردم سال ګذشته پیش دبستانی خونده بود، براش تمام مواد درسی رو ګرفتم، ماشین مدرسه رو هم صحبت کردم که صبحها  خونه خودمون ساعت ۷ میاد دنبالش ساعت ۱۲:۳۰ ظهر میبردش خونه مامانم بعد من ساعت ۵ که رفتم با ماشین اداره از خونه مامانم میګیرمش و میریم ۳ تایی خونه،دیروز باز هم رفته بودم با معلمش حرف زدم ګفت درساش خوبه، کیومرث خیلی استعداد خوب داره ولی یه کم در تمرکز مشکل داره که امیدوارم حل بشه.کیارش مثل همیشه با خودم مهد میره، من هم  در روزهای بارداری به سر میبرم هفته آخر ماه پنجم استم یه کم سنګین شدم ولی اصلا فهمیده نمیشه که باردارم، بیشتر اوقات احساس خستګی میکنم دلم میخاد خواب باشم یا تنها باشم استراحت کنم ولی با کار اداره، خونه داری یه بچه مدرسه ای و یه بچه ۳ ساله ناممکنه. همیشه بهر حال خدارو شکر میکنم، این روزها سر موضوعات مختلف با شوهر مشکل دارم، شوهر یه عادت خیلی خیلی بد داره وقتی بحث یا تنش پیدا میکنیم اتاق خوابشو جدا میکنه که این بالای روحیه بچه ها مخصوصا کیومرث خیلی اثر بد داره، طوری که شب دست کیومرث شکلات بود به من ګفت مامان کاش ای شکلات رو ببرم به بابا اون یکی اتاق ګفتم چرا ګفت آخه بابا بیچاره هیچ چیز دیګه نمیخوره، چون ما که شام میخوریم اصلا نمیاد، من خیلی ناراحت شدم خواستم بعد خواب کردن بچه ها برم باهاش صحبت کنم ولی دیګه اصلا غرورم اجازه نداد، من همیشه بخاطر بچه ها کنار میام، بخاطر بچه ها موندم برای همیشه، و ای دیګه الان خیلی زیاده روی میکنه شاید منم بعضی وقتها خیلی تند میشم ولی فکر کنم حق بامن باشه وحتی اګه نباشه او حق نداره کارهای بچه ګونه کنه و به روان بچه ها آصیب برسونه، وای خدایا واقعا دلګیرم، کاش همسر فقط همین حرف رو درک میکرد که من باردارم و چندی پیش چقدر در سفر هند رنج ها رو سپری کردم، خیلی خیلی حالم بده و ازش دلخورم، منم با بچه ها غذا میخوریم بازی میکنیم حرف میزنیم ولی همونطوری وانمود میکنم که در کل نادیده ګرفتمش، اما ای کاش اونطوری بود من نمیتونم تو این مواقع خونسرد باشم برای من یکروز باهاش قهر بودن حتی یکروز جهنمه و اون این نقطه ضعف منو میدونه و همیشه سوی استفاده میکنه، اینبار خیلی تلاش کردم مصمم باشم نمیدونم میتونم ادامه بدم یا نه خدایا خودت بهتر میدانی هر آنچه صلاح است همان بکن، به ګفته داداشام من همیشه یک عاشق احمق بودم و هستم، من زنده ګی ګذشته مو ادامه ندادم و ننوشتم که با همسر چه روزهای کشیدم و چه چیزها که ندیدم راستش اصلا دلم نمیخاد ادامه بدم یاد آوری او روزها برای من به جز درد و افسرده ګی چیزی به دنبال نداره، حتی حالا که حالا هست وقتی دعوا میکنیم اونروزها بیادم میاد و با یادآوری اونروزها فقط اشک میریزم، کیومرث عزیزم بچه تنش، دعوا و جنګ هست که یکی از اثراتش لکنت زبانش هست الهی بمیرم براش، اونوقتها بارها و بارها بابا و داداشها که الان هر ۳ تاش خارج از کشور(آمریکا و آلمان) اصرار میکردن که طلاق بګیرم، خانواده من از خیلی محدود خانواده های استن که میتونستن طلاق منو بپذیرن و تنها به من فکر میکردن ولی من جور دیګر تربیه شده بودم، همیشه یک دعا از مادر بزرګم میشنیدم که میګف الهی دخترامون با لباس سفید خونه بخت بره و با کفن سفید بیرون بشه، همیشه شنیده بودم بعد از خداوند خدای دوم یک زن همسرش هست، من این بودم و این بود که هرګز به طلاق فکر نکردم حتی به خودکشی فکر میکردم اما به طلاق نه، طلاق و زنده ګی بعد طلاق برای من یک کابوس بوده و است، من همسر رو مرد زنده ګی انتخاب کردم و بدون او هیچ مردی رو ندیدم روی کره خاکی، فکر کردم و میکنم او تنها مردروی زمینه زنده ګی بدون او را برای خودم و بچه هام کابوس میدونم، نمیدونم چرا؟ من از نګاه مالی استقلال ۱۰۰٪ دارم تا جای که الان خونه که زنده ګی میکنیم مال خودمه ماشینمون مال منه و همه امکانات که همسر و حتی خانوادش ازش استفاده میکنن از پول های منه، شاید این چیزها برای بعضی ها روشن نباشه، ولی این یک داستان نیست یک واقعیت است، این پولها و امکانات برای من نه تنها آرامش نبوده بلکه منو همیشه سوزونده، یه حرف داداشم همیشه تو ګوشم زنګ میزنه ګفت بیضا من حرف آخر رو اول میګم تو میترسی که همسرت رو طلاق بدی و بی شوهر و تنها بمونی ګفت اینطور نیست تو تنها نمیمونی چون تو موقعیت شغلی خوب، پول، ماشین و خونه داری،و در ضمن جوون و خوشګل هم استی و این حرفی است که همیشه منو میسوزونه من نمیخام کسی بامن بخاطر این چیزها باشه من میخام خودم باشم و خودم خواسته بشم، من همیشه مشکوکم آیا همسر منو میخاد؟ طوریکه بچه سومم همینه که الان باردارم رو باردار شدم همسر خیلی ناراحت شد و ګفت سقطش کن ولی بعدا ګفت نه دیګه حالا بذارش، ولی وقتی که در هند او مشکلات پیش اومد خیلی خودش رو نګران نشون میداد، نمیتونم من واقعا ګیچ شدم، تو جامعه افغانستان طلاق جرمه برای مرد بی غیرتی است و برای زن بد نامی بعضی وقتها به این فکر میکنم که اګه این افکار نبود شاید همسر منو تا حالا طلاق میداد،چون من همسر معیارهای او نبوده و نیستم، بعضی وقتها فکر میکنم با وصف اینکه زنده ګیش با من ساخته شده از نګاه مادی اما هیچ وقت من همسر ایده آلش نبودم، بعضی وقتها از حرفهاش اینو برداشت میکنم که همون زنده ګی خیلی خیلی غریبانه و ساده اش خیلی بهتر بوده از این زنده ګی که حالا همسر ایده آل نداره، همسر خانمی میخاسته مثل مادرش، بدون تحصیل، بدون شغل بیرون از خونه، همسر ساده و بی زبان که حتی که به سرحد مرګ کتک بخوره صداشو در نیاره، همسری که بشوره بپزه، بچه بیاره و خانواده همسرش رو خدمت کنه(مادر شوهر و پدر شوهر رو) همسر که وقتی صداش میکرده ۴ ستون بدنش میلرزید، که من حتی یکی از این معیارها رو نداشتم و ندارم، که همسر در اوایل جوانی و احساساتی بودن عاشق من شد و ما خیلی به مشکلات فراوان به همیدګه رسیدیم و درست وقتی که عقد کردیم فهمیدیم ما دوتا خیلی متفاوت با افکار متفاوت و فرهنګ های متفاوت هستیم، و اونوقت در جامعه افغانی دیر شده بود مام باید ازدواج میکردیم شاید بهتر میشدیم که نشدیم و باید بچه دار میشدیم شاید بهتر میشدیم که نشدیم و بچه دوم و هنوز هم نشدیم آن مایی که باید میشدیم، در سالهای اخیر اندکی سکوت کردیم و آتش بس، ولی این آتش بس به این معنی نبود که ما به توافق رسیدیم و تفاهم کردیم، این به معنی افسرده ګی بودکه هردو افسرده شدیم و هردو دلشکسته و کسی که خیلی خیلی از نګاه مادی، معنوی و روحی و روانی ضربه خورد من بودم، من شکستم و شکستم و روز بروز هنوز به سن ۳۰ سالګی نرسیده مثل زنهای ۵۰ یا ۶۰ شدم، کسی که نه بخودش میرسه و نه به مسایل زناشویی علاقه نشون میده که این رابطه ما رو بد و بدتر میکنه، سکوت و آرامش ما پر از بغض ها و کینه بوده و هست، و مملو از دردهای که در قلبمان در زیر آوار آرزوهای مان مدفون شده، نمیدونم چی نوشتم میدونم خیلی بهم ریخته است من خیلی خیلی خودم رو تنها احساس میکنم، بارها آرزو کردم ای کاش خواهری داشتم که باهاش درد دل میکرد، مادر و پدر هم اوایل خیلی باهاشون میګفتم ولی الان دیګه خجالت میکشم، دوستی هم ندارم، امروز اینجا قطره از دریای دردهای نهانم را نوشتم. ولی با وصف این حال همیشه خداوند رو شکر میکنم من ماندم با او بخاطر خودم بخاطر بچه هام بخاطر جامعه افغانی نمیخواهم که خودم طلاقی و بچه هام بچه های طلاق باشن، من در هر شرایط میخواهم بچه هام زیر سقف خونه خودمون باشن و بزرګ بشن، فقط میخواهم یک روز قضاوت کنن که کی حق بجانب بوده که من خودم تا حال ندونستم که آیا من حق به جانبم یا همسر؟ چیزی را که خوب میدونم این بوده که من خیلی خیلی زیاده خواهم نه از نګاه مادی بلګه از نګاه معنوی و احساسی و پیوند زناشویی، مشکل بزرګی که من داشتم این بوده که من همیشه از نګاه مالی استقلالیت داشتم فقط از همسر چیزی که خواستم محبت، توجه و چیزهای دیګر بوده، چون همسر باید در زنده ګی من اظهار وجود کند که کسی هست که در ۹۰ درصد زنده ګی ها همسر همین نقش را توسط تمویل کردن پر میکنند اما در زنده ګی من نقش همسر چی است؟ در کجای زنده ګی وجود دارد؟ این چالش ها دردها با من خواهند بود پس شاید درصد زیاد مشکل از من باشد و همسر بیچاره نقش زیادی ندارد او که حتما میتوانست با همین امکانات اندک خویش یک همسر ایده آل داشته باشد، ولی من مطمینم من هرګز نمیتوانستم و نمیتوانم. بهر صورت خیلی نوشتم تمام پست را با بغض و اشک نوشتم. خدایا شکرت.


تنهاترین تنها منم
سرگشته و رسوا منم
آه ای فلک ای آسمان
تا کی ستم بر عاشقان
بشنو تو فریاد مرا
آه ای خدای مهربان

عشق تو خوابی بود و بس
نقش سرابی بود و بس
این آمدن این رفتنم
رنج و عذابی بود و بس

ای فلک بازی چرخ تو نازم
بی گمان آمدم تا که ببازم
ای دریغا که شد چشم سیاهی
قبله گاه من و روی نمازم

تو ای ساغر هستی
به کامم ننشستی
نه دانم که چه بودی
نه دانم که چه هستی

شاد کام باشید.

نظرات 5 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 12:50 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

بیضا جونم اصلا فکر نمیکردم مشکله این چنینی تو زندگیت باشه، واقعا ناراحت شدم، خیلی خیلی دوستت دارم و جداً از ناراحتیت ناراحت شدم، امیدوارم همیشه شاد و خوشحال و سلامت باشی در کنار خانواده ت، ولی بیضا جان میدونم زندگیه خانوادگی خیلی خیلی مهمه اما این نباید باعث بشه تو به خودت اهمیت ندی، تو همیشه بهترین باش، بچه هات هنوز به تو احتیاج دارن، چرا تو سنِ 30 سالگی و یا حتی کمتر اینقدر نا امیدی؟ تو سعی کن به سبکِ خودت شاداب باشی، میدونم با همسرت از خیلی جهات تفاوت داری ولی مراقبِ خودت باش عزیزم، تو برام خیلی مهمی، من خیلی دوستت دارم بیضا جان، خیلی مواظبه خودت باش

ندای عزیزم سلام، خیلی خیلی ممنون از پیام مملو از محبت و لطفت واقعا خوشحال شدم، بله عزیزم من از شروع تا الان خیلی مشکلات زیاد داشتم، ولی ازین به بعد تلاش میکنم میکنم که از هر جهت به خودم هم برسم و یه کم شاد باشم، چون به ګفته شما هنوز بچه هام خیلی به من احتیاج دارن مخصوصا الان که کیومرث عزیزم تازه مدرسه میره. و داشتن دوستان مثل تو، نیسای عزیزم و دیګران میتونه خیلی خوب به من روحیه بده، خیلی خیلی دوستت دارم من هم عزیزم و همیشه شادکامی و موفقییت رو از خدواند میخام.

تراویس چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 17:11 http://travisbickle1.blogsky.com

ای بابا تو هم که مشکل داری

بله دقیقا خیلی

نیسا سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 11:21 http://nisa.blogsky.com/

بیضا دوست مهربونم سلام.
از دانستن مشکلاتی که داری خیلی غمگین شدم، دلم گرفت. کاش میشد پیش یک مشاور می رفتید و مشورت می کردید، من فکر می کنم اگر مشاور خوبی را انتخاب کنید تاثیرات خوبی را روی زندگیتون بذاره.
به هر حال دوست عزیزم با تمام وجود برایت دعا می کنم.

نیسای ممهربون و عزیزم سلام، باز هم متاسفم که ناراحت شدید، درباره مشاور و چالش های که وجود داره یک پست مفصل میذارم، از دعاهاتم خیلی متشکرم عزیز دلم.

کتی یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 22:54

دوست عزیزوخوشفکرم.اصلا تصور نمی کردم که انقدردرگیر زندگی باشی.به تازگی با وبت آشنا شدم.وبسیار لذت بردم وقتی آرشیوت را خواندم.از تجربیات جالب.هوش وذکاوت وپشتکارت.از اینکه متعلق به یک خانواده تحصیل کرده هستی.تمامی قسمتها برایم شیرین بود.از اینکه بارداری ودخترکی در راه است.وجای خالی خواهر را هم پر خواهد کرد.به شوهرت خرده نگیر.نمی شود تغیرش داد.هرچند مطلقا کارش را نمی پسندم.ولی بیشتر ماها ازدواج های ایده آلی نداشتیم.شاید به ظاهر خیلی خوب به نظر برسند ولی تفاوت ها بیشتر وقتها رنج آور است.پس خودت را آرام کن.من هم باردارم.فرزند دومم را
..می دانم چقدر کم توان هستی....ولی به خاطر کودکت هم شده خوش حال باش

کتی عزیزم خیلی خیلی ممنون ازینکه به وبلاګ من سر زدی و منو خوندی، ممنون از نظرت که خیلی احساس خوب و قشنګ در من بوجود آورد. بله عزیز دلم واقعا این تفاوتها خیلی رنج آورند ولی چاره ای نیست باید بسازیم، اشالله بارداری خوبی داشته باشید و خداوند به شما فرزند صالح و سالم بدهد. عزیزم اګه وبلاګ داری آدرس بده.

علی اسفندیاری یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 18:23

سلام خواهر خوب هموطنم
نوشته ات را خواندم
با احساس نوشتی و صبورانه
خوشحالم که با زندگی ات ساختی و با همسر و بچه هایت هنوز هستی.
نکات جالبی را اصطیاد کردم هر یک عالی بود
این یادداشت را به جای تشکر از نوشته ات می نویسم و ضمن آرزوی موفقیت برای ادامه زندگی ات، و سربلندی پیش خدا و وجدانت، که قطعا چنین است، دعوت می کنم که بازهم بنویس.

ممنونم برادر عزیزم و خیلی خوشحالم از اینکه یکی از کشور خودمان هم به وبلاگ بنده حقیر سر زده حتما باز هم مینویسم، شما وبلاگ دارید؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.