زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

شروع ماه ششم بارداری

عزیزانم سلام، باز هم حس نوشتن ندارم ولی فقط خواستم بعضی چیز هارو درج کنم که یادم نره، اولی اینکه زنده ګی بصورت روتین میګذره خدارو شکر همه خوب هستیم من همیشه خوشحال و شاکرم اګه خبر خاص یا خوشی هم نباشه به ګفته ضرب المثل انګلیسی (no news is good news) خدارو شکر. کیومرث عزیزم مدرسه میره ولی خیلی علاقمند نیست خیلی به سختی مشقاشو مینویسه خیلی سر به هواست تمرکز که اصلا نداره.واقعا نمیدونم چی کار کنم باهاش؟ اګه هر کسی نظر خاصی داره لطفا بګین؟

در خونه که زنده ګی میکنیم در یک سال اخیر طبقه اول زنده ګی میکردیم (خونه خودمونه) طبقه دوم رو که یک سال پیش برای ۳ سال اونجا بودم نقاشی و تمیز کاری کردیم و یک کم دست کشیدیم دوباره اسباب کشی کردیم من فکر کردم اسباب کشی چون تو یه خونه هست آسونه ولی واقعا سخت و وقت ګیر بود باوصف اینکه ۳ خانم هم بامن کار کردن ولی واقعا خسته شدم، روز جمعه شنبه و یکشنبه همش به کار کار و کار سپری شد تازه سرما هم خوردم امروز اداره اومدم خیلی خسته و کسل هستم، اصلا نمیتونم کار کنم چون خیلی بد سرما خوردم،کیارش و کیومرث هم هردو سرما خوردن ولی امروز بهترن، فعلا تنها همسر درامانه،  دیګه اینکه رابطه مون (منو همسر) این روزها یه کم بهتره. یه سری مسایل رو حرف زدیم، ولی مطمینم که حرفها هیچ وقت از ریشه حل نشده و حالا ه نمیشه تا اینکه واقعا دلهامونو پاک نکنیم و یک فکر اساسی نکنیم، امشب یک پیشنهادی داد که تو طبقه که تازه اومدیم یک کتابخونه کوچیک درست کنیم و کتاب خوندن رو شروع کنیم من خیلی خوشحال شدم و این حرفو به فال نیک ګرفتم، و من هم خیلی خیلی مثبت رای دادم و اضافه کردم که این کار فرهنګ مطالعه رو تو خونمون مروج میکنه و بچه ها هم تشویق میشن، حالا یک حرفی ګفته نمیدونم کی عملی خواهد شد؟ حرف جالب اینه که چند روز پیش با خودم ګفتم در جایی راجع به مطالعه کردن خوندم که حتی اګه شب پیش از خواب ۱۵ دقیقه مطالع کنیم میتونیم در تمام عمر مون خیلی کتاب خونده باشیم، من راجع به خیلی چیزها تو انترنت مطالعه میکنم و معلومات میګیرم ولی واقعا کتاب نمیخونم با خوندن این مطلب خیلی شرمنده خودم شدم واقعا فکر کردم عقب مانده هستم تصمیم ګرفتم که باید حتما شروع کنم ولی سوال اینجا بود که از کجا؟ اګه شما عزیزانم نظری دارین بګین که مطالعه رو از کجا شروع کنم؟

راستی یه حرف دیګه که ماه ششم بارداری من شروع شده واقعا احساس خستګی میکنم، فکر میکنم خیلی سنګین شدم ولی به ګفته دیګران اصلا پیدا نیست، خدایا این چند ماه رو بخیر بګذرون واقعا اینبار فکر میکنم پیر شدم چون در بارداری اول و دوم اصلا اینجوری نبودم، حتما پیر شدم دیګه .  یک حرف دیګه همین الان یادم اومد خیلی دلم امروز لواشک میخاد  اینجا مثل ایران هرجا نمیتونیم لواشک پیدا کنیم فقط باید فروشګاه ایرانیان بریم و بخریم ایشالا که وقت کنم و برم بخرم یا یه کم پررو بشم و به همسر زنګ بزنم که بګیره. خدایا به داده و نداده ات شکر

شاد کام باشید



نظرات 8 + ارسال نظر
کیمی آ دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 00:10 http://yeghatre-harf.blogsky.com

من که دبستانی بودم ، مشق نوشتنم از سفر به مریخ سخت تر بود ! نمی نوشتم که ... بعد مامانم یه روشی از خودش ابداع کرد که واقعن هم اثر داشت و من کم کم خوشم اومد از مشق نوشتن ! میگفت بیا مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر تموم میکنه ... خودش طفلکی پا به پای من مشق مینوشت ! یه جوریم مینوشت که همیشه من برنده شم ...
حس رقابت همیشه به بچه ها کمک میکنه به نظرم .

کیمی عزیزم خیلی ممنون از پیامت، بله واقعا حس رقابت خیلی موثره، این یکی دو هفته اخیر مامان من هم با کیومرث از روش های مختلف استفاده میکنه الحمدالله بهتر شده و من خیلی خوشحالم.

ندا یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 14:21 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

من اسمِ " آرنیکا " رو دوست دارم، یعنی آریایی نیک سرشت

واقعا اسم قشنګیه ندا جونم

ندا یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 14:21 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

من اسمِ " آرنیکا " رو دوست دارم، یعنی آریایی نیک سرشت

واقعا اسم قشنګیه ندا جونم

ندا یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 12:59 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

عزیزززززم یعنی نی نی جون رو سه ماه دیگه میگیری بغلت!!
انشالله به سلامتی دنیا بیاد و به ناز و پدر و مادر بزرگ بشه
خونه ی جدید مبارک باشه و پر از اتفاقایه خوب خوب
گفتی لواشک منم دلم خواست
مواظبه خودت و نی نی و پسرها باش.
راستی اسم انتخاب کردی واسه پرنسسِ عزیزمون؟

بله ندا جونم انشاالله ۳ ماه و چند روز دیګه نی نی جون رو به خواست خدا بغل میګیرم، برا هردومون دعا کنید، من که هر روزه دلم لواشک میخاد، والله چندین اسمم رو در نظر ګرفتیم که یکیشون سنبل است و من خیلی دوسش دارم دیګه ببینیم کدوم انتخاب میشه شما هم اګه نظری دارین لطف کنید واسه دخمل تون.

علی اسفندیاری چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 09:41 http://eshqh.blogsky.com/

سلام
از بچه گی وقتی خیلی کوچکتر از الان بودم، به مجلس خانما می رفتم، مثلا سه یا چهار ساله بودم، به مجلس خانما می رفتم، دخترکان جوان و نوجوان فامیل با شوخی برام حرف در می آوردند که خاله ی خاتونو ( خانما) شدی.
این جا هم خواستم نظر بنویسم یهو آن حس و خاطره یادم آمد، ولی به هر حال شرایط دیگه فرق کرده از هر نظر.
اولا تبریک به خاطر شکوفه ی تازه ی زندگی پربارتان
دوم اینکه بیشتر مواظب خودت باش، مادر هموطنم
سوم اینکه همیشه به خدا توکل کن و تلاشت و وظیفه ات رو به نحو عالی انجام بده و نگران چیزی نباش، بقیه اش دست ما نیست که نگران باشیم ، نه از تربیت و نه تکوین و تولد بچه ها.
مستدام باشید. فرصتی شد بیشتر و بهتر

سلام ممنونم از نظر تون، شما هم همیشه با خانواده شاد و موفق باشید انشاالله.

نیسا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 23:59 http://nisa.blogsky.com

سلام بیضاجون، خسته نباشی از اسباب کشی. خونه جدید مبارک. اینطوری یک تنوع خوبی براتون میشه، خوب کردید طبقه را عوض کردید، ایده کتابخانه عالیه ان شالله که انجام میشه، کاش اینجا بودی خودم برات بهترین لواشک را برایت می گرفتم. حیف که راهت خیلی دوره، ضمنا خوشحالم روابط بهتر شده، خداراشکر. مراقب دخترمون باش. ندیده عاشقشم.

نیسای عزیزم خیلی خیلی ممنونم، بله من هم همین عقیده رو دارم که باید تو زنده ګی تنوع باشه ولی همسر اصلا این برنامه ها رو دوست نداره. ایشالا که ایده کتابخونه عملی بشه. ممنونم عزیزم ولی کاش نزدیک بودیم حتی میتونستیم خیلی دوستای خوب باشیم. بله روابط بهتره امیدوارم بهتر تر بشه و مداوم باشه، نیسا جونم ګل دخمل خیلی شلوغ میکنه مخصوصا وقتی که من استراحت میکنم شبها شیطونی شروع میشه.ایشالا که بخیر و سالم بدنیا بیاد. موفق باشی عزیزم

کتی سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 11:03

بیضا جان سخته نباشی، ،، نمی دانم چرا نظرم برای پست قبلی نصفه آمد، یک طومار نوشته بودم، بگذریم. به پسرت سخت نگیر چون تازه شروع کرده، بعضی بچه ها به صورت خودجوش از همان ابتدا علاقه مندند،ولی بیشترشان مخصوصاً پسران، دلشان پی بازیگوشی می رود وکلی زمان میبرد تا به مقررات درس ومدرسه عادت کنند، من ازتجربه خود م بگویم، بااینکه پسرم درس مشق رادوست داشت بااینحال برایش کارهایی می کردم که خسته نشود، مثلا برایش برچسب های کارتونی، با طرح، ماشین، گل، ویا آنها که هزارآفرین، وصدآفرین داشت میخریم، وقتی مشق را می نوشت، ولی آورد که نشانم دهد، بابه به وچه چه که چقدرخوش خط وزیبا نوشتی برایش می چسباندم، البته به شرطی که به موقع وقشنگ بنویسد، ویا برایش سوال های ساده ریاضی رابامدادرنگی دردفتر مشق می نوشتم، سپس می گفتم حل کند، وبعد چک می کردم واجازه می دادم با خودکار های رنگی که فقط دست خودم بود، تیک بزند، سپس امضا می کردم، معلمش هم همیشه متوجه می شد که اولیا حواسش به درس بچه هست، بعداز درس اجازه داشت نقاشی بکشد، ومادرراخوشحال کند، کارتون ببیند، ویا بازی کند، حتماً هم مداد، وپاک کن های طرح داربگیروهرازگاهی بهش جایزه بده، اوایل زود به زود تا تشویق شود،

کتی عزیزم خیلی خیلی ممنون از ایده های زیبات. بله من هم خیلی تلاش دارم ولی مشکل اینجاست که پسرم بعد از مدرسه تا شب خونه مامان است ولی خداییش مامان بیچاره هم خیلی تلاش میکنه خودش هم ۲۰ سال معلم بود و خیلی باهاش صبر و ګذشت میکنه ایشالا که بهتر بشه روز بروز. تو هم با خونوادت خوشحال و موفق باشی.

نفس دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 16:02 http://sarvareman.blogsky.com

سلام دوستم.یه کمی از وبلاگت رو خوندم!
خدا دوتا پسراتو حفظ کنه برات!
با تبادل لینک موافقی؟
نینیت دخمله یا پسمل؟

سلام نفس عزیز، ممنون که به من سر زدی البته که موافقم، و با اجازه تون من لینکتون کردم، نینی هم احتمالا دخمل خانمه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.