زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

جزییات خبر

عزیزانم سلام، تا حال چند بار یه خبری رو درج کردم و ګفتم که با جزییات مینویسم ولی ننوشتم واقعا حتی پیش خودم شرمنده شدم.

امروز میخام کمی به جزییات بنویسم.

اولا این که همه خوبیم یعنی تا حال به لطف خدواند خوبیم خیلی این روزها حملات انتحاری زیاد شده و کشته شدن و خونریزی زیاد و زیادتر، واقعا نمیدونم چی دعا کنم و چطوری که نه تنها مردم ما بلکه تمام انسانها از این بدبختی نجات پیدا کنند. خداوندا به امید تو.

اول مارچ روز چهارشنبه محکمه همسر بود که شب ۵ شنبه ما میشد من همان شب رفتم خونه پدر شوهر چون فرداش مادر شوهر بخاطر پاش یک عمل جراحی داشت، شب اونجا غذا خوردیم مادر شوهر یه کم سترس داشت ولی من ګفتمش که عملش زیاد عمل بزرګ نیست فقط کمی جراحی کارداره که سیخ های که سال ګذشته بخاطر شکستن پاش جابجا شده بود درش میارن بعد شام که قیمه با پلو بود و من از سترس محکمه همسر اشتها نداشتم چایی خوردیم صحبت کردیم بچه ها رو خوابوندم، همه خوابیدن ولی من بیدار بودم، رفتم وضو ګرفتم اومدم نماز خوندم دعا کردم واقعا با خدایم خیلی رازو نیاز کردم نذر کردم اینو هم اضافه کنم که من خیلی خیلی به نذر عقیده دارم در کوچکترین کاری نذری میګیرم، همونطوری که در پست ګذشتم ذکر کردم شرمنده ګی ام رو برای خدا هم ګفتم که در این شرایط کشورم حتی کشورهای دیګه من چقد کوچیک و خودخواهم ولی مجبوریم چون تا خودش نخاد ما بنده های عاجز استیم، همینطوری ادامه داشت تا ساعت یک شب به همسر پیام فرستادم ګفت من اومدم محکمه ۴۰ دقیقه بعد محکمه شروع میشه تو بخواب من بعد محکه برات زنګ میزنم اون منو میشناسه که چقد در این حالات اظطراب دارم من ګفتم خوبه ولی نخوابیدم و ادامه دادم . یکی از قانونهای خوب بګم یا بد کانادا اینه که اګه در محکمه قاضی قانع بشه فقط بعد نیم ساعت تفریح برات نتیجه رو اعلام میکنه ساعت ۳ همسر پیام داد که بیضا من قبول شدم تو بخواب فردا حرف میزنیم میدونست که هنوزم بیدارم، من در حالیکه نمیدونستم باور کنم یا نه نماز شکرانه رو خوندم اومدم بچه ها رو دیدم بوس کردم ولی خوابم نبرد تا اینکه آذان صبح شد و من پاشدم نماز خوندم مادر شوهر و برادر شوهر رو بیدار کردم چون باید میرفتیم بیمارستان، همون وقت تا اونا جمع و جور کردن من به همسر زنګ زدم  و حرف زدیم همسر خوشحال بود من براش تبریکی دادم با پدر و مادرش هم صحبت کرد اونا هم خوشحال شدن، من واقعا در اونوقت به کسی نیاز داشتم تادر آغوش بګیرمش و بګریم او احساساتمو تخلیه کنم ولی کسی نبود به جز خانواده شوهر که پیش چشم اونا این کارها بی معنی است یکبار دیګر برای خودمم ګریم ګرفت که چرا من نه دوستی دارم نه همرازی که بتونم در این اوقات باهاش بګم و بګریم، ولی بهر حال خدارو شاکرم بخاطر داشتن پدرم مادرم داداش هام بچه هام و همچنان خانواده همسر درسته که من در این میان با کسی خیلی خیلی اخت و همراز نیستم ولی همه شون منو دوست دارن و من خیلی زیادتر دوستشون دارم، بهر حال جمع و جور کردیم و رفتیم  و حسنای نازم رو دم در به مامان دادم خونه خودمون و رفتیم بیمارستان، کارهای پیش از عمل انجام شد و مادر شوهر عمل شد ما کمی صبحانه خوردیم مادر شوهر از اتاق عمل اومد یه کم حرف زدیم حالش خوب بود خدارو شکر، من از همه خدا حافظی کردم و ګفتم باید برم اداره چون همون هفته چند روز بخاطر ترتیب کردن بعضی اسناد خودم و بچه ها بخاطر کارهای مهاجرت مرخصی ګرفته بودم دیګه نمیتونستم مرخصی کنم و با تاخیر ۳ ساعته رفتم ادره خوشحال بودم ولی خیلی خسته چون شبش حتی نیم ساعت نخوابیده بودم، بهر صورتی بود اداره موندم و برای شما عزیزانم یک پست هم نوشتم  و ساعت ۴ اداره رو ترک کردم . الهی هیچ کسی غمی تو دلش نباشه، الهی ایام به کام همه شما عزیزانم باشه و روزهای آخر سال رو با خوبی و خوشی و سلامتی سپری کنید، الهی شکرت

یا حق

نظرات 5 + ارسال نظر
الناز جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 12:10 http://bidadeeshgh.blogsky.com/

سلام عزیزم. خداروشکر ک مشکلتون حل شد.
چ موقع خوبیم اومدم من

ممنونم عزیزم، خوش اومدی ګلم من

سرن پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 11:19 http://serendarsokoot.blogsky.com/

واقعا از صمیم قلب خوشحالم براتون!
خیییلی خیییلی زیاد بیضا جانم!
الهی که همیشه حالتون خوش باشه!
تنهایی و نداشتن همدم و هم صحبت خیلی سخته، اما در نهایت همه ی آدم ها تنهان!

خیلی ممنونم سرن عزیزم، شما هم همیشه شاد باشی عزیزم، واییی سرن جونم من هم همیشه به این فکر میکنم که در نهایت تنها استیم که اذیت میشم.

نیسا چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 15:04

دوست عزیزم و مهربونم سلام.
خیلی خیلی خوشحال شدم از صمیم قلب بهت تبریک میگم.
خدایا هزار مرتبه شکرت.
حسنای زیبای ما را ببوس.

نیسای خوب و مهربونم خیلی خیلی ممنونم، الهی مشکلات همه حل بشه عزیزم.

مهناز سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 15:56 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

خداروشکر عزیزم.خیلی براتون خوشحال شدم.
الهی که زندگیتون ازین به بعد بهتر و راحت تر و شادتر دنبال بشه.

خیلی ممنونم مهناز عزیزم.

mahee سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 14:17

بیضا جان مادرشوهرت چطورن؟

خیلی ممنونم ماهی جون الان بهترن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.