زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

سال نو مبارک


عزیزان دلم سلام بهار 1401 مبارک، الهی یا الهی این سال پر از سلامتی، حال دل خوب، خیر،برکت،صمیمت، پر از دیدار عزیزان،پر از پول و بدون محتاجی برای همه و همه باشد.

امروز نوروز است و من اداره هستم، تو غربت نه نوروزی هست و نه عیدی بدبختی اینجا است که نه عید خودمون رو میتونیم تجلیل کنیم نه ازینارو. الهی شکر بهر حالش ولی واقعا دلم تنگه کار ریخته روی میزم و من دلتنگ دلتنگ،

رفتم دو یا سه پوست سال 95 رو خوندم اونموقع که حسنای نازم رو باردار بودم، حسنای نازم حالا برای خودش خانمی شده دلم واسه اونوقتها تنگ شد میدونم روزی میاد که برای امروزم دلم تنگ میشه، تو یکی اس پستها راجع به خانومی نوشته بودم که پسرش عمل میشد، الان خیلی دیره که نیستن، خانومی، ماهی عزیزم، مهناز جون و خیلی خیلی از دوستان عزیزمون همه جا رو گردوخاک گرفته مثل دلهامون

کیومرث من دوماه دیگه 12 ساله میشه و من خیلی باهاش چالش دارم نمیدونم از ضعف منه یا از خودش شاید هردو طرف من دلم تنگ بچگی هاش شده اونوقت که هرچی میخاستم انجام میداد نه آنکه حالا حتی برای کوچکترین کار مانند حمام کردنش 20 صداش کنم دعواش کنم تا عملی کنه چرا؟ خیلی دلیل ها داره یکی از دلایلش موبایل و آیپد هست  که همیش در حال بازی کردن هست کیومرثم چشم چپش کم کاره تنبل هست عصبی است زبونش گیر میکنه و خیلی خیلی عصبی  هست تمام هوش و حواسش به بازی موبایل هست

من واقعا به معنی تمام درمانده شدم بیچاره بعضی اوقات گریه میکنم خیلی این موضوع نوشتن میخاد ومن درمانده حتی حوصله نوشتن ندارم.

شادکام باشید عزیزان دلم

یا الله

مادرم

بهانه من بغض خانه من 

گرفته دلم گریه میخواهم

خیال خوش عاشقانه من

همیشه تویی آخرین راهم


امروز صبح وقتی که در عین راننده گی باهاش حرف زدم گفت با داداشم که آلمان است صحبت کرده و براش درد دل کرده و گریه کرده،

باز هم گریه ها کردم خدارو شکر که سرما خوردم همه فکر میکنن بخاطر سرماخورده گی است و خدارو شکر که امروز دایان نیست چون میز کارش نزدیک من هست حتما میدونست دارم گریه میکنم. بنظرتون یک مریض سرطانی به چی فکر میکنه که گریه میکنه؟ وقتی به فکرهاش فکر میکنم دلم آتش میگیره و دلم میخاد زمین و زمان رو به آتیش بکشم از ین آتیشی که روی دلم هست.

خانواده گی سرما خوردیم همه مون تست کووید کردیم خدارو شکر منفی بود. 


یا الله پناه بر تو


حرف دل...

صبح خیلی زود زود از خواب بیدار میشی و با سرعت برق به اولین کارها میرسی آنقدر زود است که هنوز وقت نماز نیست، آها کارهای صبح زود صبحانه آماده کردن همسر، نهارش رو پک کردن، نهار و میان وعده چهار بچه رو آماده کردن و تو کیفههاشون گذاشتن است بعد به سرعت برق وضو میگیرم بچه کو چیکو شیرشو میدم که سیر باشه نماز میخونم لباسهای ورزشی رو میپوشم و برای 50 یا 60 دقیقه ورزش میکنم از یوتیوب بعد به سرعت برق دوش میگیرم صبحانه بچه ها رو آماده میکنم همه شونو بیدار میکنم کیومرث و کیارش خودشون دست و صورت میشورن و لباس میپوشم حسنا و حاتم نازم رو من میکنم بچه ها چایی میخورن من بدو بدو استم کیومرث یازده ساله شده یعنی تنیجر خیلی خیلی منو اذیت میکنه برای بیدار شدن و لباس پوشیدن خلاصه تا مدرسه رسیدن هفته دو یا سه بار اشکم درمیادبه سرعت برق همه چیزو جمع میکنم بارونی ها رو میپوشیم میرم همه شون تو ماشین ست میکنم درو قفل و حرکت بسوی مقصد حاتم و اول با لوازمش پیایین میکنم اونجا 20 تا سوال های مذخرف کووید رو باید جواب بدم حرارت بدنمون چگ بشه بعد من حاتم و بدم بدوم سوی ماشین بعد حسنا و کیارش رو پایین میکن مدرسه شون چون نیم ساعت زود میبرمشون کفتریا که هم یه چیزی اگه بخورن هم بشینن که سردشون نشه، بعد راه میافتم جناب کیارشو پایین میکنم مدرسش و خودم سمت اداره تو راهم خبر مامان عزیزمو میگیرم بماند که مامان وقتهای که شیمی میگیرد چه دردی میکشم، ساعت 8:30 اداره میرسم تا 5 مثل سگ کار میکنم حسابداری، حسابدار ارشد اداره استم و خیلی مسولیتهای زیاد، ساعت 5 بدو بدو میرونم حاتم رو از مهد میگیرم میام خونه سه تا بچه ها رو یکی از دوستام ساعت سه میاره خونمون کلید دارن میان خونه و در عوض براش ماهانه پول میدم. بعدش تازه یک فصل دیگه تو خونه شروع میشه تمیزکاری شستن پختن جم کردن حمام بچه ها تنظیم کردن لباسهای همشون واسه فردا و اماده کردن مواد غذایی برای فردا و تازه ساعت 10 شب مثل یک جسد میام تو تخت که اگه خوشبخت بودم حاتم میخابه اگر نه زیادتر شبها مریضه و نه خودش میخابه نه من، 

آخر هم که میبینم زنده گیم هنوز هم پایه و اساس نداره هنوز هم از گذشته ها یاد میشه هنوز هم من یک زن ایده آل نیستم 

بنظرتون من برم خودمو آتش بزنم بهتر نیست؟ یعنی انسان چقد بدبخت میتونه باشه که اینجوری زنده گی کنه؟

یا الله صبر صبر صبر


تقدیم به بی ریاترین عشق زنده گیم مادرم

مادرم بهترینم میدانی  دقیقا چند روز است که صورت ماهت را ندیدم بلی 969 روز است مادرکم بهترینم، مادر من کسی که از رگ رگ وجودت بوجود آمدم امروز در این سوی دنیا و هزارها کیلومتر از تو زنده گی میکنم، مادرم روزی بود که یک لحظه نمیگذاشتی گریه کنم تا شروع به گریه میکردم مرا از شیره جانت تغذیه میکردی ولی من حالا تنهای تنها یکه تنه در مقابل زنده گی میجنگم، مادرم من در انتظار روزی استم که خاکهای پایت را بوسه بزنم و تورا از فرودگاه در آغوش گرفته خانه خود بیارم، مادرم میدانی وقتی کانادا آمدم اولین بار بود از تو دور شدم حتی بعد عروسی هم هفته چند بار میدیدمت وقتی کانادا امدم فهمیدم که دور بودن از تو خیلی سخت است و من با شما هماهنگ کردم که بیایید تاجکستان تا من کارهای اقامت تان در کانادا را راه بندازم، میدانی مادرم من برای هر پروسه کاری اقامت شما خون دل خوردم ولی در شوق آمدن شما بودم بلی مادرکم قرار است تو بابا و داداش کوجیکه بیایید پیش من برای همیش کارها هم پیش رفته من نزدیک زایمان هستم و دوکتور ها گفتن زایمان پر خطر است میدانی مادرکم من حتی به این روز فکر کرده بودم که اگر اتفاقی برای من بیفتد تو اینجا خواهی امد و از بچه هام نگهداری میکنی ولی خدارو شکر همه چیز گذشت و من شاد شاد بودم به شوق پسرکم حسنای نازم کیومرثم که حالا مردی شده واسه خودش و کیارشم که مرد کوچکی هست، و به شوق آمدن شما عزیزانم  میدانی مادر من اون شب رو دقیقا تاریخشو بیاد ندارم ولی ماه جولای بود تو با من حرف زدی و بعد بابا گوشی رو گرفت  و یه چیزهای به من گفت یه چیزهای مثل جوک مثل  نمیدونم به چی شباهت داشت ولی قطعا شبیه واقعیت نبود بابا به من گفت مامانت یه کم مشکل داشت بعد دوکتور رفتیم و یک تومور سمت راست در پایین کبدش هست ولی قطعا بدخیم نیست تمام آزمایشات را کردیم فقط یک عمل ساده میخاد که در بیارنش بابا تومور اندازش چقد است؟ اندازش 10 سانت اسم تومور و سایزش دل منو به شدت به تکون آورد مادرم 

بلی بهترینم و این بود آغاز یک کابوس یک درد یک مصیبت بلی عزیزکم این تومور خوش خیم نبود بدخیم بود از نوع خیلی بدش ستیج اول دوم و سوم هم نبود ستیج چهار بود متاستاز هم کرده بود و حرف آخر این که برای عزیزترین من 6 ماه سروایول (survival) تعین کرده بودن و اینها چیزهایی بود که بعدا از داداشم شنیدم مادرم، آخ مادرم اشک ها ریختم گریه ها کردم بیچاره گی ها کردم امروز ازون روزها 8 ماه میگذره و تو 9 دوره شیمی درمانی را سپری کردی موهات کامل نرفتن ابروهات هم کم و بیش هست مادرکم یک وقتی لاغر شدن تو آرزوی من بود تو همیش بالای 90 کیلو بودی میدونی مادرم تو حالا 69 کیلو هستی وای خدایا هیچ چاقی رو تو دنیا اینجوری لاغر نکنه و هیچ لاغری رو هم به این درد مبتلا نسازه، الهی خانه ات بسوزه سرطان بسوزی سرطان بسوزی.....

مادرکم تو با همان حالت زارت مصاحبه رو هم رد کردی آزمایشات ویزه تون هم دو ماه بعد است تو هنوز هستی و برای ما نفس میکشی مادرم تو خوبی دکتوران خیلی امیدوارن برای درمان ولی من منگ و گیچ استم با یادتو قلبم میگیره، مادر تو دردها کشیدی و میکشی آخ مادرم، مادرم زیر چشمام آلرژی پیدا کرده بخاطر گریه های زیاد من دیگه نمیتونم میکاپ کنم و یا حتی یک قطره اشک بریزم چون زیر چشمام آبله میندازن. مادرم تو بیا که من بوسه زنم خاک پای تورا.


عزیزانم هرکی این پست رو میخونه به عزیزترین مه دعا کنه

یا الله

باز هم بعد از مدتها

واقعا همیشه نوشتن یه احساس میخاد که باید همیش ادم یه احساسی داشته باشه که بنویسه خواه این احساس شادی و خوشی باشه و یا درد و رنج.

این یعنی من زمان زیادی است که هیچ احساسی ندارم ولی به جرات گفته میتونم که بیشتر اوقات احساس درد و رنج  داشتم و اگر ناشکر نکنم احساس شادی هم داشتم که البته بابت تمام نعمات خداوند را شاکرم.

برای من این مدت خیلی اتفاقات افتاد که خیلی منو متحولتر از گذشته من برای بار چهارم بطور خیلی ناخواسته بار دارشدم و چون سه زایمان قبلم سزارین بود این بارداری من از جمله بارداری های پر خطر بود خلاصه کلام پلاسنتای من پایین بود و به دیواره رحم چسپنده که البته تا روزهای آخر حتی به مثانه هم رسید و خیلی خیلی پر خطر شد جزییات خیلی زیاده خلاصه من تاریخ 6 می 2021 با عمل هسترکتومی پسر نازنینمو بدنیا آوردم باشد که چه دردها کشیدم و چه اشک ها ریختم عمل من 5 ساعت طول کشید و من بعد از دیدن گل پسرم خوابیدم برای 5 ساعت چقدر سخت است این لحظات که جگرگوشه ات را فقط برای یکدقیقه ببینی و بعد چشاتو ببندی و ندونی که دیگه باز میکنی یا نه آخ آخ که چه روزهای سختی بود وقتی چشامو باز کردم اولین حرفم شکر خدا بود بعد گفتم پسرم کجاست گل پسرم نکیو بود 12 ساعت بعد بدنیا امدن شب آوردنش و من با وجود داشتن آنقد درد سخت غرق او شدم چه هدیه بود بعد این همه زجر و درد و کجا این دردها اول خط بود بماند که سه ماه شکمم سوراخ بود و عفونت و .....

خدایا شکرت که گذشت من چقدر غرق بودم غرق شادی که من حداقل زنده ام اگه رحمم یا هرچیزی رو از دست دادم ولی برای عزیزانم و فرزندان دلبندم زنده ام خیلی خوشحال بود البته ما پیش از زایمان من خونه خریدیم و بعد زایمان اساس کشی هم کردیم واسه این هم خیلی خوشحال بودم که خونه خودمو دارم ولی بیخبر از همه جا.....

عزیزان دلم باز هم مینویسم 

خدایا شکرت بابت همه چی

یا الله