زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

دوری از خونه

سلام عزیزانم،

روز دوشنبه که از اداره رفتم شوهر تماس ګرفت ګفت شب بریم خونه مامانت من ګفتم من خیلی خسته هستم اګه اونجا بریم مجبورم خودم آشپزی و تمام کارهای دیګه رو انجام بدم چون مامان که هنوزم از جا بلنده نشده شوهر ګفت اګه میخای از بیرون غذا میګیریم ګفتم درسته پس من میرم خونه بیا منو بګیر بریم بچه ها رو از خونه مامانت برداریم بعد بریم غذا بګیریم و بریم خونه مامانم، ګفت خوبه من رفتم خونه ۱۰ دقیقه بعد اومد هر دوتامون رفتیم خونه مادر شوهر که بچه هارو برداریم که پدر شوهر ګفت همینجا باشین امشبم مهمونی فردا شبه مهمونی که ګذشت برین نتونستیم چیزی بګیم ګفتیم درسته خداروشکر که واسه مامانم زنګ نزده بودم که ما میاییم، پدر شوهر چون خیلی دست پخت منو دوست داره منو ګفت آش سبزیجات بپز من هم رفتم آشپزخونه آش درست کردم شوهر ګفت من برم خونه لباسامو عوض کنم دوباره میام شب دوباره اومد غذا خوردیم چای خوردیم خوابیدیم صبح روز سه شنبه دوباره بچه رو نیاوردم اداره و با برادر شوهر اومدم اداره تا ۱۲ بودم ۱۲ رفتم خونه مادر شوهر آشپزی رو شروع کردم(قیمه کوفته و لپه، سبزی، کباب مرغ داشی، سوپ، قابلی پلو رو من درست کردم سالاد و میوه رو بقیه درست کردن چون تو فامیل شوهر همه دست پخت منو خیلی دوست دارن، شب مهمونا اومدن غذا آوردیم من یه کم سوپ خوردم دیګه اصلا نتونستم چیزی بخورم حتی میوه و چای نخوردم مهمونها میوه و چای خوردن یکم حرف زدن رفتن ما هم خوابیدیم امروز صبح پاشدم که بچه ها رو آماده کنم که خواهر کوچیکه شوهر که اونجا اومده بود شب ګذشته منو ګفت بچه ها رو نبر چون شب قبل قرار شد همه شون (فامیل شوهر)بیان خونه من که فردا مادر شوهر بخاطر مریضی که داره میره با پسر بزرګش پاکستان، من هم باز بچه ها رو نیاوردم اول با همسر خونه رفتم برنج و لاندی خیس کردم بعد اومد اداره البته با یک ساعت تاخیرحالا هم قراره یک ساعت زودتر برم خونه تا شام آماده کنم. بازهم باید یاد آور بشم که خیلی خیلی خسته هستم و لازمه که آخر این هفته یه دل سیر استراحت کنم تا باشد که کودک در بطن مان یک نفس راحت بکشه طفلی میدونم اونم خیلی خستست. خدایا بازهم شکرت شکر که هستیم نفس میکشیم و زنده هستیم و زحمت میکشیم. شکر به تمام نعمت هایت.

خوش و سر فراز باشید

یاحق


مهمونی

عزیزانم روزتون بخیر،

دیروز که از اداره رفتیم خونه تازه میخاستم برای بچه ها عصرانه آماده کنم که همسر زنګ زد که شب بریم خونه مامانم ګفتم خوبه پس تا تو بیای من یه کم سوپ واسه بابات آماده میکنم بریم خیلی سریع سوپ سبزیجات آماده کردم عصرانه بچه ها رو دادم کمی جمع و جور کردم که همسر اومد خیلی خسته بودم پس بعضی چیزهای مورد ضرورت رو برداشتم و به همسر ګفتم شب امونجا میخابیم و فردا از همونجا میرم اداره ګفت خوبه جمع کردیم و رفتیم پدر شوهر از سوپ خیلی خوشحال شد همه سوپو خوردیم نماز خوندم و کمی حرفیدیم شام آماده شد (برنج و قیمه ګوشت ګوسفند و سالاد) شام خوردیم ولی همه بخاطر خوردن سوپ سیر بودیم.بچه ها خیلی اونجا رو دوست دارن چون مادر شوهر خیلی زن مهربون و با حوصله هست هرچی بچه ها بګن قبول میکنه و براشون انجام میده من که اونجا میرم یه نفس راحت میکشم چون تمام مسوولیت بچه ها با مادر شوهر میشه چای خوردیم من کمی دراز کشیدم و باز یکی دو ساعت با پدر شوهر حرف زدیم پدر شوهر پیشنهاد یک مهمانی داد که یکی از اقوام که از بیرون کابل آومده اینجا دعوتش کنیم خونه اونها من و همسر هم قبول کردیم قرار شد فرداش من اداره بیام بچه ها را همونجا بذارم و ساعت ۱ دوباره برم اونجا تا آماده ګی بګیریم با خواهر شوهر(یکی از خواهراش ازدواج نکرده و با مامان و باباش زنده ګی میکنه) صبحی پاشدم  نماز خوندم برای ماشین اداره زنګ زدم که من نیستم و خودم میام مادر شوهر صبحانه درست کرد ولی من هیچ وقت صبح زود صبحونه نمیخورم همیشه ساعت ۹ میخورم با برادر کوچیکه شوهر که محل اداره هامون تو یک منطقه است اومدم اداره البته با نیم ساعت تاخیر که پدر شوهر تماس ګرفت که مهمونها جای دیګه دعوت داشتن و امشب نمیان من هم چون خیلی خسته بودم خوشحال شدم چون امشب میتونم یه کم استراحت کنم ولی بچه ها اونجا مونده شاید شب برم اونجا یا من برم خونه و همسر اونارو بیاره با خودش. امروز هم کسالت دارم امان ازین بارداری که هرروزه خیلی خسته هستم و دلم میخاد بخوابم ولی خدایا شکرت بهر حال شکر.

دنیا به کامتان

یا حق


روزمره ها و دعواهای ما

عزیزانم سلام امروز بعد ۱۰ روز مینویسم واقعا هم درګیر بودم هم خیلی احساس بی حوصلګی میکنم میدونم همش بخاطر بارداری هست. بهر صورت  همون ۵ شنبه ۲۴ دی که خونه رفتم خیلی خیلی کار از خودم کشیدم راستش همون خانمی که تو خونه من کار میکرد ۴ ماهی بود که باردار بود ولی متاسفانه که سقط کرد و حدود ۱۵ روز مرخصی ګرفت که برای ما خیلی سخت شد مخصوصا مامان بیچاره که هنوز هم کاملا خوب نشده و نمیتونه هیچ کاری کنه برای خونه ولی فامیل ها خیلی در حقش لطف کردن نوبت کرده بودن هر روز یک نفر میرفت خونشون و کارهای خونه رو انجام میداد من که اصلا کاری نتونستم چون هم اداره میام هم بچه ها هم بارداری خودم خیلی خیلی تحت فشارم ولی مامان از بارداری من خبر نداره ولی باز هم خیلی دلش واسه من میسوزه و میګه که تو خودت خیلی مشغولی اصلا توقع نداره که من برم کمک کنم و اګه از بارداری من بدونه زیادتر هم میشه این دلسوزیش. بهر صورت همون روز و فرداش که جمعه بود خیلی کار کردم همه لباس ها و پرده ها رو شستم همه جا رو تمیز کردم و خیلی خسته شدم شب شنبه هم دوباره خاسګاری رفتیم برای برادر شوهر ولی کلا جواب رد دادن و ما مخصوصا من خیلی ناراحت اومدیم و برای شام رفتیم خونه مادر شوهر که شام آشک (غذای افغانی که خمیر توسط قالب به اندازه های کوچیک بریده میشه و با تره پر میشه و در قابلمه مخصوص پخته میشه تنها تفت داده میشه و بالایش ماست چکیده و قیمه لوبیا قرمز و کوفته قلقلی ریخته میشه و با فلفل خورده میشه من خیلی دوست دارم این غذا رو) خوردیم من خیلی خسته بودم بعد شام دیګه نتونستیم بیایم خونه همونجا خوابیدیم فرداش همسر رفت سر کار منو کیارش بعد صبحانه  (کیومرث همونجا موند) برادر کوچیګه شوهر آورد خونه مامان چون مامان تنها بود کمی خونشونو جمع و جور کردم غذا پختم بعد غذا باز هم جمع و جور چون خیلی خسته بودم هنوز هم کمی خوابیدم و با کیارش رفتم  خونه خواهر شوهر کوچیکه که یک خانم رو برای کار خونه بیدا کرده بود رفتم اونو دیدم ولی توافق نکردیم خونه اونا در بین بازار و لباس فروشی است ۲ دست لباس برای بچه ها خریدم برای خودم ۲ دانه شال زمستانی و بعضی خرت و پرت های دیګه شب هم خواهر شوهر خیلی اصرار کرد که شام همونجا باشیم به همسر هم زنګ زدم رفت کیومرث رو  از خونه مامانش برداشت اومد نماز خوندیم شام خوردیم(برنج و شوربای کوفته) چایی خوردیم و اومدیم خونه من کمی جمع و جور کردم و واسه فردای اداره رفتن آماده ګی ګرفتم خوابیدیم و فرداش روز ۱ شنبه باز هم همون برنامه روتین، شب قبل که کیومرث خیلی اصرار کرده بود که خونه عمه بزرګه هم بریم وعده داده بودیمم براش که فردا شب میبریمیش و وقتی از اداره تعطیل شدیم باز هم اصرار کرد که منو ببر اونجا با پسر عمه بازی کنم خوب به شوهر زنګ زدم و پیش خونه آنها از مایشین اداره پایین شدیم رفتیم اونجا بچه ها بازی کردن ماه هم میوه و چای خوردیم همسر اومد زنګ زد که بیایم و رفتیم خونه شام هم خیلی غذاهای مونده از روز جمعه داشتیم همونا رو ګرم کردم همسر خیلی ناراحت شد که چرا غذای مونده آوردم من هم ګفتم چون دیر اومدیم حالا امشبو بخور کمی غذا خورد سر غذا خوردن یک دعوای اساسی هم داشتیم (دعوا به خاطرمدرک عقدمون بود که اینجا اول که عقد میکنن اصلا رسمی ثبت نمیشه تنها بعضی های که بخاطر خارج رفتن مجبورن عقدشونو ثبت کنن  ګفتم که ما چند ساله که میخایم بریم و یک سال پیش به پیشنهاد من اقدام کردیم که عقد مونو رسمی ثبت کنیم همه کارها رو همسر پیش برد و یک روز منو ګفت که بابامو بفرستم که واسه عقدمون شهادت بده بابام رفت و دید که اونجا مهر منو که از اول هم مبلغی زیادی نبود خیلی خیلی مثلا ۱/۲۴ حصه ګذاشته که بابام به من زنګ زد و ګفت مسله رو خوب این مسله خیلی ریشه دار بود چون به ګذشته ها ربط داشت منم خیلی ناراحت شدم و بابا رو ګفتم شهادت نده و بیا خودم خیلی خیلی ناراحت شدم من اداره بودم همونجا اصلا خودمو کنترل نتونستم و ګریه کردم اومدم خونه شبش هم دعوای مفصل داشتیم که اون میګفت بخاطر که اګه با این مبلغ عقد نامه رو درست کنیم در خارج مالیات میخان بخاطر اون من کم ګذاشتم خوب من ګفتم قبل هرچیز باید منو میګفتی خوب این مسله چند ماه دیګه موند تا توافق کردیم و همون مهر اصلی رو بذاره بار دیګه خودمو برد من امضا کردم و دیګه تا امروز که ۱۰ یا ۱۱ ماه میشه من عقد نامه ره ندیدم ) و من همون شب یاد آوری کردم که عقد نامه رو بیار که خیلی خیلی عکسل العمل شدید نشان داد که من عقد نامه رو میخام چی کار خلاصه خیلی دعوا کردیم که من اصلا غذا نخوردم جمع کردم خیلی ناراحت بودم خیلی خیلی خوابیدیم فرداش یعنی ۲ شنبه رفتم اداره در جریان روز مجبور شدم که از خاطر مسله کارهای رفتنمون باهاش تماس بګیرم که حرف زدیم شب که خون رفتیم شام درست کردم نماز خوندم وقتی همسر اومد خیلی سر سنګین بود غذا هم بسیار کم خورد جمع کردم و چای و لاالا. روز ۳ شنبه اومدم اداره شب که خونه رفتیم قیمه کوفته بازهم داشتم از غذاهای مونده ماکارونی پختم پرده های اتاق خوابمونو ریخته بودم ماشین کمی جمع و جور کردم پنجره های اتاق خوابو تمیز کردم رو تختی بچه ها رو انداختم ماشین نماز خوندم همسر اومد برادرش و خواهر زادش هم اومدن خدا رو شکر غذا زیاد بود سالاد درست کردم ماست چکیده هم کشیدم شام خوردیم چای خوردیم مهمونا رفتم من جمع و جور کردم خوابیدیم فرداش روز ۴ شنبه رفتیم اداره بعد از ظهر که اومدیم  بابام تماس ګرفت که میام خیلی برای بچه ها دلتنګ شدم من هم  کمی جمع و جور کردم خیلی سریع ګوشت لاندنی رو با آب جوش خیس کردم برای نیم ساعت  بعد پختم برنج دم کردم سالاد درست کردم بابا هم اومد همسر هم اومد شام خوردیم بابا خیلی بابچه ها بازی کرد چای خوردیم همسر اخلاقش بهتر بودکلی هم غذا موند که من ریختم تو دیس و به بابا دادم که ببره برای مامان و داداش بعد بابا جمع جور کردمو  و خوابیدیم روز ۵ شنبه به اداره تماس ګرفتم و مرخصی رد کردم میخاستم شب خونه مادر شوهر رو دعوت کنم چون میخاستن  براشون لاندی پلو درست کنم هنوز هم با همسر سر سنګین بودیم براش ګفتم که شب خانوادشو دعوت کنه من اداره نرفتم ګفت چرا اینقد با من بد حرف میزنی من ګفتم من یا تو خلاصه باز هم خیلی دعوا کردیم و ګفت اصلا خانوادمو دعوت نمیکنم رفت سر کار من به کارهام رسیدم کارهای باقیمانده رو انجام دادم تمیزکاری کردم خونه ما چند طبقه است طبقه اولش یک دست هال است برای مهمون هال یا صالون خیلی تمیز کاری کار داشت چون خانم کارګر نمیاد خودم تمیزش کردم حیاطو شستم بالا رو هم همه رو تمیز کردم بچه ها رو حمام کردم خودم هم حمام دیګه نا نداشتم خیلی ناراحت هم بودم غذا هم اصلا درست نکردم چون منتظر همسر بودم که بیاد کیومرثو خونه مامانش ببره تصمیم ګرفته بودم که اومد و رفت بهش میګم که من هم میرم خونه مامانم بخاطر مامانم تنهاست تو هم همونجا خونه مامانت باش با کیومرث ولی نمیخاستم برم خونه مامانم چون خیلی خسته بودم و ازطرفی نمیخاستم همسرو ببینم چون خیلی ازش ناراحت بودم ولی اینم میدونستم که اګه خبر میشد من خونه تنها بودم قشقرق به پا میشد ولی ما تنها نیستسم یک مستاجر خیلی خیلی خوب فامیل کوچیک در طبقه چهارم خونمون داریم. که من اصلا تنهایی نمیترسم خوب همسر که اومد اصلا حرف نزدیم کیومرث بهش ګفت بریم دیګه به کیومرث ګفت که امشب نمیریم فردا میبرمت کیومرث خیلی دمغ شد از طرف دیګه هم باباش براش ګفته بود که با زنو بچت بیاین همه ګی خونه ما وقتی من رفتم آشپزخونه یواشکی به باباش زنګ زد که ما نمیایم بیضا مریض است من که اومدم سریع قطع کرد ولی من سخت ناراحت بودم بهش ګفتم پاشو برو بچه از صبح منتظر تو بوده ګفت نمیرم دلم نمیخاد منم ګفتم خوبه منم با بچه ها میرم احوال پرسی مامان ګفت برو به سلامت اصلا نګفت من برسونمتون منم به داداش زنګ زدم که بیاد مارو ببره داداش اومد و ما رفتیم اون تنها موند هیچی هم برای شام نبود شب رفتیم صبح روز جمعه اومدیم فکر کردم رفته شب خونه مامانش ولی نرفته بود شام هم تخم مرغ و چای زعفران خورده بود  کیومرثو برد  خونه مامانش من هم خونه بودم با کیارش دیګه خونه نیومد ولی عوضش خواهر شوهر کوچیکه که من باهاش صمیمی هستم اومد نهار براش شله و کوفته قلقلی درست کردم خیلی حرفیدیم از همسر ګفتم از کارهاش هم درد دل کردیم  و هم خیلی خوش ګذشت عصر رفت خونش منم جمع و جور کردم لاندی خیس کردم بورانی سیب زمینی پختم برنج خیس کردم میخاستم برادر کوچیکه شوهر رو که خیلی لاندی دوست داره و مهمونیشونم به تعویق افتاد تنهایی بګم بیاد لاندی رو پختم همسر زنګ زد که میام دنبالت با مامان بریم عیادت یکی از فامیلاشون ګفتم درسته همه چی رو آماده کردم خودمو کیارش رو هم آماده کردم در جریان آماده کردن یه کم با یه دوست صمیمیم که آلمان است از وایبر حرفیدم همسر اومد دنبالم وقتی رفتم مامانش و داداش کوچیکه هم بود بهشون ګفتم که برا شام میایم دوباره خونه ما رفتیم عیادت مریض دوباره اومدیم برادر شوهر از  آیس لند مخصوص آب میوه که حرف نداره آب میوش برای ما ګرفت من مکس نارنګی خوردم خیلی سردرد داشتم ولی همسر تو راه هم خیلی سر سنګین بود وقتی رسیدیم خونه ما داداش کوچیکه که خیلی پسر زرنګ هست ګفت حالا امشب ما میریم خونه چون من هم ماشین ندارم و بعد شام همسر رو ګفت که مجبور میشه ما رو برسونه دیر وقت میشه یه شب دیګه میایم هرچی ګفتم نیومدن من پایین شدم با کیارش همسر هیچ تعارفی نکرد اونا رو برد من اومدم خونه حالم خیلی بد شد فشارم افتاده بود دارو و شربت خوردم نماز خیلی به سختی خوندم دراز کشیدم همسر اومد دیګه برنج رو هم دم نکردم براش یه کم بورانی سیب زمینی آوردم با سبزی خوردن خورد کمی هم درباره رفتاراش بحث کردیم و خوابیدیم خیلی حالم بد بود. صبح پاشدم براش صبحانه درست کردم خودم اومدم دوباره خوابیدم آماده شد صبحانشو خورد اومد کیارشو بوسید و رفت دیګه کیارش هم منو نګذاشت بخوابم هی صبحونه میخاست طفلی ګشنه شده بود پاشدم جمع و جور کردیم املت درست کردم حلوای سمنک هم داشتم ګرم کردم تا جا داشتیم هردوتامون خوردیم جمع کردم پول لازم داشتم رفتم بانک برای اون یکی حسابم کارت ای تی ام ندارم بانک خیلی شلو غ بود از خیر پول ګذشتم اومدم خونه خواهر بزرګ شوهر زنګ زد که بیام برا نهار خونش منم پذیرفتم خونه رفتم اول دوش ګرفتم اماده شدم رفتم اونجا خواهر کوچیکه هم بود بولانی درست کرده خیلی زیاد خوردم چای خوردیم حرفیدیم  عصر همسر اومد وقت دکتر داشتم اومدیم دکتر بعضی تست ها رو انجام داد به ګفته دکتر و لطف خداوند همه چی نرماله فقط بعضی داروهای تقویتی، خون و کلسیم نوشت و بس اومدیم خواهر شوهر رو رسوندیم خونش خودمون رفتیم خونه منو همسر دم در پایین کرد خودش رفت که کیومرث رو از خونه مامانش برداره من برنج و دم کردم چون هم لاندی هم بورانی سیب زمینی داشتم سالاد هم درست کردم همسر و کیومرث اومدن کیارش خوابیده بود من نماز خوندم همسر برای بچه ها ساندویجګرفته بود که کیومرث ساندویجشو خورد و ماکیارش رو کنار ګذاشتم غذا اوردم همسر کمی خوش اخلاقتر بود ګفت چقد لاندی زیاد درست کردی ګفتم آره بخاطر داداشت دیشب زیاد بار ګذاشتم ولی نیومد ګفت برنج هم زیاد دم کردی ګفتم آره سریع ګوشی رو ګرفت و به داداشش زنګ زد که با خواهرزادش بیاد خونه ما واسه شام و منو ګفت شام و جمع کن تا اونا بیان من شامو جمع کردم دوباره دیګو بالا ګاز ملایم ګذاشتم یه کم دیګه سالاد درست کردم میوه و بعضی چیزهای دیګه مهمونا اومدن باز شام کشیدم خیلی تعریف کردن و کلی خوردن برادر شوهر ګفت مامان ګفته واسه منم لاندی بیارین یه کم لاندی کنار ګذاشتم برنج هم تو دیس ریختم لاندی رو هم بعد اینکه میوه و چای خوردن اونو برداشتن و رفتن من هم جمع و جور کردم و خوابیدیم امروز صبح هم برنامه روتین همه روزه پاشدیم و الان از اداره در خدمت تون هستم.

تا پست بعدی همه شما را به ایزد یکتا میسپارم

دنیا به کامتان

یاحق

درباره ګذشته (۴)

شروع سال ۸۱ من کلاس یازدهم رو شروع کردم داداش بزرګه هم همون سال کنکور داد و با نمره عالی پزشکی دانشګاه دولتی کابل قبول شد که باعث خوشحالی نه  تنها خانواده ما بلکه همه فامیل شد یادمه وقتی خبر شدم فقظ ګریه میکردم و داد میزدم که داداش پزشکی قبول شده که این یکی از آرزوهای تمام خانواده مخصوصا مامان بود. داداش دانشګاه رفت من و داداشهای دیګه مدرسه مامان هم معلی رو تو مدرسه شروع کرد که اضافه کاری هم میکرد یعنی صبح تا بعد از ظهر مشغول بود.

من باید تمام کارهای خونه رو هم انجام میدادم مدرسه هم میرفتم و در پهلوی اینها کلاس زبان و ریاضی هم میرفتم واقعا خیلی تلاش میکردم در مدرسه و کلاسها شاګرد اول شدم و کم کم تلاشهایم به ثمر مینشست راستی بابا هم یه کار تو یه اداره دولتی ګرفت ولی هنوز هم که هنوز بود خیلی از لحاظ مالی مشکل داشتیم کلاس یازدهم تموم شد و تعطیلی های زمستانی شروع شد در این وقت خانواده دایی بخاطر پسر دایی خیلی خاسګاری میومدن ولی بابا اصلا قبول نمیکرد و میګفت که دخترم باید درساشو بخونه دانشګاه بخونه چون خیلی استعداد خوب داره راستش دیګه من هم کمی بزرګ شده بودم و تنها به اهدافم فکر میکردم و راضی نبودم که ازدواج کنم. در تعطیلی زمستان ۸۱ خبر شدم که که یک موسسه فرانسوی از کسانی که آشنایی بازبان دارن امتحان میګیره و اګه زبانش خوب بود سه ماه کلاس پیشرفته زبان براشون تدریس میکنه و مدرک میده من خیلی خوشحال شدم و اونجا رفتم ثبت نام کردم البته این برنامه فقط برای خانمها بود تقریبا ۱۵۰ نفر ثبت نام کرده بودن و این برنامه فقط برای ۲۰ نفر بود وقتی این خبر رو شنیدم خیلی ناراحت شدم ولی بهر حال در امتحان شرکت کردم و روزی که رفتیم بخاطر نتیجه در کمال ناباوری دیدم که اسم من هم در لست قبولی ها است واقعا خیلی خشوحال شده بودم کلاس ما شروع شد البته خیلی برای ما امکانات داده بودن تمام مواد درسی ماشین برای رفت و آمد و همچنان چون کلاس ما روزانه ۳ ساعت بود در زنګ تفریح نیز برایمان چای و کیک تهیه میکردند ۳ ماه اونجا درس خوندم و و در امتحان آخر نیز با ګرید ای (A Grade) مدرک ګرفتم که خیلی باعث خوشحالی من شده بود. سال ۸۲ دوباره مدارس شروع شد که سال آخر مدرسه من میشد دیګه در زبان خیلی مسلط شده بودم و در کلاس نیز شاګرد اول بودم که در این وقت در یکی از آموزشګاهای خصوصی زبان مشغول تدریس زبان شدم که تعداد زیاد شاګردان پسرها بودن مدرسه هم میرفتم ولی اصلا در فکر کنکور نبودم چون من میخواستم بعد تموم شدن مدرسه یک شغل تمام وقت بګیرم با حقوق خوب که در این وقت خیلی شرایط مساعد بود چون تازه دولت طالبان از بین رفته بود و موسسه های خارجی برای کمک در افغانستان و مردمش فعالیت را شروع کرده بودن کافی بود که زبان بدونیم و ۱۲ سال مدرسه مخصوصا دختران خیلی زود میتونستن شغل خوب با حقوق خوب پیدا کنن. در آموزشګاه که تدریس میکردم در کلاس خودم یک پسر بود احمد (اسم مستعار) که خیلی به من توجه داشت ګرچه شاګردان بزرګتر از من بودن ولی  به نظر من همګی بچه بودن چون شاګرد من بودن بهر حال این یکی شاګرد خوش رو هم بود ولی بنظر من خیلی بچه بود بعد از چند ماه از طریق یکی از شاګردان دیګه برای من یه پیام داده که منو دوست داره برای من خیلی خنده دار بود چون واقعا اونو یک بچه میدونستم بهر صورت  بعد ازینکه امتحان آخر سمستر اولشون تموم شد دیګه اون پسره تو کلاس من نیومد ولی همیشه در همه جا پیش روی من آفتابی میشد حتی پیش مدرسه من،من همچنان مدرسه و آموزشګاه میرفتم امتحاناتمون رسید و تموم شد و من تونستم از مدرسه بازهم شاګرد اول فارغ بشم و باعث افتخار خانواده ام بشم من دختر خیلی با حجاب بودم همچنان نماز روزه و قران خوندن هم همیشه بود همچنان خیلی خوب خونه داری بلد بودم چون از کوچیکی همه کارها رو کرده بودم و در پهلوی همه اینها به این یکی واقعا خودم اعتراف میکنم که خیلی استعداد خوب داشتم واین باعث میشد که من خاسګاران زیادی داشته باشم ولی واقعا پدرم میخاست که من یه جایی برسم و درس بخونم و همه رو رد میګرد حتی معلم فزیک مدرسه منو به داداشش خاسګاری کرد معلم زبان پشتو نیز برای پسرش که پزشک بود ولی پدرم همه رو رد میکرد من هم خیلی علاقه داشتم تا زودتر یه شغل خوب پیدا کنم خلاصه مدرسه تموم شد و من با خیلی بی علاقګی کنکور شرکت کردم چون اصلا تا یکی دو سال قصد ادامه درس نداشتم میخاستم کار کنم و اګه شرایط جور شد شیفت شب درس بخونم اونوقت تنها دانشګاها روزانه بود بعد از شرکت در کنکورتنها تو همون آموزشګاه تدریس میکردم فروردین ۸۳ شد  یه روز تو اداره آموزشګاه بودم که یکی از کارمندان اداره که در کلاس من شاګرد نیز بود به من ګفت استاد میخای تو یه اداره کار کنی؟ من ګفتم با کمال میل ګفت تو این آموزشګاه خیلی استادان هستند که میخان کار تو اداره پیدا کنن ولی چون شما هم آرایش نداری هم حجابت خیلی خوبه من به شما پیشنهاد دادم من از لطفش تشکری کردم و ګفت فردا میبرمتون فرداش با داداشم رفتیم تو اداره مورد نظر ساعت ۴ بعد از ظهر بود وقتی اونجا رفتم یه اداره خیلی شیک بود با یه دختر بزرګتر از خودم حدودا ۲۴ یا ۲۵ و خیلی خوشګل ملاقات داشتم خانم از آلمان اومده بودن و اصلا نمیتونستن درست فارسی صحبت کنن خیلی دست و پا شکسته حرف میزدن و کمی هم انګلیسی حرف زدیم بعد منو فردا ساعت ۸ یه جای دیګه که مربوط به اداره خودشون بود آدرس داد که برم. خدا حافظی کردم و رفتم خونه فرداش باز هم با داداشم رفتم همون جایی که ګفته بود و تلفونی هم به انها اطلاع داده بود بعدا که معلوم اون شاخه از اداره برای پیدا کردن کارمندان بوده که بعد از یک مصاحبه ابتدایی اشخاص رو میفرستاندن به اداره مرکزی. من رفتم و ګفتم که با فلانی ملاقات دارم اسمم رو هم ګفتم به کارمندان امنیتی اونا بعد تماس ګرفتن منو رهنمایی کردن تنهایی رفتم داداشم دم در بود رفتم و خیلی هم ترسیده بودم هم سترس داشتم باز هم شخصی که پیشش رفتم یه دختر بزرګتر از من از من چند سوالی پرسید به انګلیسی البته اون افغان بود ولی میخاست بدونه چقد انګلیسی میدونم که البته اینجا خیلی همون مدرک زبان که ګرفته بودم بدردم خوردګفت کامپیوتر میدونی ګفتم کم و بیش (دروغ اصلا بلد نبودم خدا ببخشه منو) بعدش منو پیش یه مرد دیګه که معاون اداره بود برد و کمی هم درباره اداره ګفت که یک دفتر آلمانی است و از از طرف آلمانها تمویل میشه من فقط تایید میګردم ګفت بیا بریم کارهاتو برات بدم شروع کن من خیلی تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم ګفتم داداشم دم در است ګفت برو بهش بګو بره بعد از ظهر هم ماشین اداره تورو میبره خونتون من رفتم داداشو ګفتم اون طفلی رفت من اومدم کارمو شروع کردم و قرداد هم امضا کردم در حقیقت یه ګام خیلی بزرګ برای بدست آوردن اهدافم برداشتم.


شادکام و موفق باشید تا قسمت بعدی

یا حق


بارداری، چاقی و لاغری

عزیزانم سلام،

یکشنبه که از اداره تعطیل شدم رفتیم پیش دکتر البته دکتر متخصص زنان، راستی این موضوع رو باید قبلا میګفتم ولی خوب واقعا حاشو نداشتم شرمندتون موضوع اینه که من باردارم و این موضوع رو پیش از رفتن به سفر پاکستان فهمیدم حال روزمو نمیتونم شرح بدم خیلی حالم بد شد ولی بهر حال قسمت بوده و خدارو شکر میکنم امیدوارم سالم و صالح باشه ایشالا، رفتم دکتر البته با کیارش و کیومرث چون از ادراه رفته بودم دکتر آزمایش خون داد آزمایش شد و جوابشو ګرفتم سری قبل که دکتر رفته بود ګفته بود یک ماه بعد بیام ولی من چون اصلا احساس خوب نداشتم پیش از یکماه رفتم که متاسفانه خونم خیلی کم مکروبی بود و دکتر یک سری دوا و ویتامین داد تا کارامون تموم شد شب شد همسر خبر داشت که دکتر رفتم ولی نیومد ګفت جایی کار داره خیلی ناراحت شدم حتی وقت اومدن هم ګفت بیام دنبالت یا با تاکسی میای من هم چون خیلی ناراحت بودم ګفتم نه خودم میام آخه جدای اینکه همسر باید تو این روزها پهلوی آدم باشه با دو بچه دکتر رفتن آزمایش و... تنهایی خیلی سخته. بهرصورت خیلی خسته بودم و ناراحت اومدم خونه غذا از شب قبل مونده بود دیګه اصلا تصمیم غذا درست کردن نداشتم که همسر زنګ زد که غذا آماده نکن از بیرون میګیرم ګفتم خوبه و با خودم ګفتم حالا قرار بود من درست کنم برات با این اوضاع روحی. جمع جور کردم نماز خوندم یکم دراز کشیدم همسر اومد پیتزا اورده بود غذا خوردیم سر غذا خوردن همسر پرسید چرا تو فکری ګفتم نیستم اصلا حوصله نداشتم که ګله کنم و بحث کنیم چای هم خوردیم جمع و جور و لالا.

روز دوشنبه طبق معمول اداره اومدم بعد اداره رفتیم خونه بابا ګفته بود واسه شام میام چون دلش واسه بچه ها تنګ شده من هم برنج خیس کردم مرغ و هویج و سیب زمینی واسه قیمه ګذاشتم برنج و دم کردم نماز خوندم سالاد درست کردم ماست و ترشی هم آماده کردم همسر اومد برای بابا زنګ زدم که کجاس که ګفت من امشب خیلی خسته ام نمیام فرداشب میام خیلی ناراحت شدم شام آوردم بعد شام چای و میوه و خواب. سه شنبه بازهم اداره وقتی عصر خونه رفتم بابا زنګ زد که میام امشب من هم کلی غذا داشتم حوصله هم نداشتم به شوهر زنګیدم که مرغ بریان بیاره تا با همون شام دیشب بخوریم یه کم سیب زمینی هم سرخ کردم همسر اومد سالاد درست کردم غذای دیشبو ګرم کردم چای آماده کردم ترشی و ماست کشیدم بابا و داداش اومدن شام خوردیم من جمع کردم و ظرف شستم چای خوردیم بابا اینا رفتن و ما لالا. چهار شنبه باز اداره از اداره که خونه رفتم بچه ها املت خوردن من هم واسه شام قیمه بامیه و سیب زمینی ګذاشتم شوهر اومد خونه مامانش رفته بود باز هم مامانش بولانی (غذای افغانی که قبلا در موردش ګفتم) فرستاده بود من یه کم خوردم بچه ها هم سیر بودن کمی خوردن واسه شوهر هم از غذای خودمون اوردم کمی خورد و جمع و جور و خواب. صبح هم طبق معمول اومدیم اداره ( من صبحها صبحونه شوهر رو آماده میکنم و میام بچه ها تو مهد صبحانه میخورن من تو اداره نهار هم تو اداره و بچه تو مهد تنها شام باهم هستیم).

یکم از بارداریم براتون بګم که تازه ماه سوم رو شروع کردم من مشکل خاصی به لطف خدواند تو بارداری ندارم ویار هم ندارم فقط تا سه ماه صبح زود وقت مسواک زدن کمی حالم بد میشه دیګه همه چی نورماله در بارداری اولم تازه که باردار شده بودم ۶۰ کیلو بودم تازمان زایمان شدم ۷۵ کیلو  که خیلی ناراحت کننده بود برام بعد زایمان (من عمل میشم) ۷۰ شدم و حتی منتظر هم نموندم سریع رژیم رو شروع کردم ولی ورزش نمیتونستم بخاطر عمل خلاصه تا ۳ ماه ۱۷ کیلو وزن کم کردم و شدم ۵۳یک سال همینطوری ادامه داشت ولی خیلی خیلی احتیاط میکردم که مبادا باز چاق بشم یک سال بعد باز هم رژیم و ورزش و اومدم تا ۴۵ دیګه خیلی خیلی لاغر شده بودم همون وقت بود سال ۹۱ که اومدم ایران اونجا ۲ کیلو اضافه کردم و بعد که اومدم باز هم باردار شدم ۴۷ بودم تا زایمان شدم ۵۹ بعد عمل و زایمان ۵۳ شدم و بعدا همونجوری کنترل داشتم شیر ده هم بودم شدم ۴۶ که همه میګفتن باز خیلی لاغر شدم که بعد دوسالګی بچه شدم ۵۰ که باردار شدم و الان یه بیضای ۵۲ کیلویی خدمت شما هست خیلی احساس چاقی میکنم وقتی غذا میخورم عذاب وجدان میګیرم. اګرچه به ګفته دیګران خیلی لاغرم قد من ۱۵۶ هست ولی من واقعا میدونم مریضم چون حتی اګه یک سانت هم چاق شم خیلی خیلی ناراحت میشم همیشه خیلی کنترل میکنم حتی یه زمانی کالری ها رو حساب میګردم الان هم دیګه تصمیم دارم که وقتی ماه سوم تموم بشه کم کم ورزش رو شروع کنم چون واقعا نمیخام بعد زایمان با اون همه سترس و ګرفتاری سترس وزن زیاد رو هم داشته باشم.

یک سترس دیګه درباره بچه هست که اینجا آزمایش خون سنوګرافی و دیګه آزمایشات نورمال بارداری انجام میشه ولی تست غربالګری نیست من خیلی سترس دارم ایشالا خدواند بچه سالم به همه عطا کنه همچنان به من  ، اولا بچه سالم و صالح میخام بعد اګه خواست خداوند باشه میخام دختر باشه چون دو ګل پسر دارم به لطف خدا و اګه پسر هم باشه خداروشکر میکنم بهر صورت سالم باشه و بسسسس.

تعطیلات خوش واسه همتون آرزو دارم موفق باشین

یا حق