زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

آخر هفته

سلام عزیزانم، امیدورام خوب و سر حال باشید، از دیروز اګه شرع کنم که یک روز نارمل کاری بود که اداره اومدم و بعدا خونه رفتم در راه بودیم که پسر بزرګه هوس پیتزا کرد که مامان بریم رستورانت ولی من که نه حوصله داشتم نه وقت رفتن چون باید سریع خونه میرفتم و شام و جمع و جور کردن خونه رو انجام میدادم چون مامان اینا هنوز خونه ما هستن سریع به شوهری زنګ زدم که بیاد و بچه ها رو بیرون ببره پیتزا خوردن شوهری هم که حس حرف ګوش کردنش بیدار بود سریع اومد بچه ها شال و کلاه کردن و رفتن بیرون من هم به کارهای خونه نماز و شام پختن رسیدم شام مرغ آب پز داشتم برنج هم دم کردم و داشتم سالاد درست میکردم که مادر زن داداش بزرګه عیادت مامان اومد و با خودش سوپ اورده بود چند دقیقه بود و رفت بچه ها اومدن و باخودشون ساندویج و پیتزا اورده بودن این یعنی زحمت من که بالای شام پختن کشیده بودم حیف شد چون همه سوپ ساندویج و پیتزا خوردن و غذای من برای امروز نهار مامان اینا موند و من هم خوشحال . بعد غذا چای میوه و جمع و جور کردن و خواب صبح  پا شدیم اومدیم بچه ها مهد و من اداره امروز تو اداره اصلا دست و دلم به کار نمیره نمیدونم چرا بهر صورت خیلی خوشحالم بخاطر ۲ روز تعطیلی معمولا خیلی ۵ شنبه ها را دوست دارم ګر چه میدونم خیلی کار و مهمون خواهم داشت ولی ازینکه خونه هستم خوشحالم پسر بزرګه امشب میره خونه مادر شوهر و تا شب یک شنبه اونجا هست و شنبه شب بر میګرده چون خیلی خانواده باباش رو دوست داره که دلیلش اینه که با اونا بزرګ شده من که تازه ازدواج کردم ۵ سال اول رو با خانوداده همسرم یکجا زنده ګی میکردیم یعنی تازه یکسال هست که مستقل شدم در پست های بعدی انشاالله جزییات رو مینویسم.

خوشحال و سر فراز باشید و مرا هم در دعاهایتان فراموش نکنید

یا الله

حرف دل

سلام عزیزانم روزتان بخیر:

از دیروز شروع کنم که یک روز نارمل بود مثل همیشه صبح پا شدم(من هر روز صبح تاریکی است که از خواب بیدار میشم نماز میخونم و دیګه نمیخوابم چون وقت ندارم به استثنای جمعه و شنبه ها که تعطیلم و میتونم بعد نماز کمی بخوابم معمولا تا ۸ یا ۸:۳۰) بعد نماز آماده ګی برای رفتن میګیرم خودمو آماده میکنم بچه ها رو و بعد ماشین اداره ساعت ۷ میاد و میاییم اداره بچه ها رو مهد میذارم (البته مهد از طرف خود اداره ما است که تقریبا تا یک ماه پیش هم با اداره ما تو یک جا بودیم ولی حالا مهد ازینجا دورتر رفته که با ماشین شاید ۲ یا ۳ دقیقه راه باشه و پیاده ۱۵ دقیقه راه است بچه ها رو با همون ماشین اداره مهد میذارم و میام اداره و در طول روز ۳ بار حق داریم به بچه ها سر بزنیم البته اداره ماشین میده که بریم و بیاییم ولی من فقط یک بار وقت نهار میرم و بعد از ظهر که تعطیل میشیم دوباره بچه ها رو بر میداریم و میریم خونه که وقتی میرسم خونه نزدیکهای نماز شام (عشا) میشه که هر روز از یک شنبه تا ۵ شنبه همین برنامه روتین ما است  که دیروز هم همینطوری ګذشت و شب که خونه رفتم بعد از تعویض لباس و نماز و خبر ګیری از مادرم (چون حالا مادرم خونه ما است) رفتم که شام بپزم البته قیمه رو پختم یه غذای افغانی هست به اسم شلغم بته که قیمش از ګوشت قرمز و شلغم درست میشه و شله نرم وسفید هم باهاش پخته میشه البته شله نمکی است و با اون قیمه مخصوص خورده میشه البته در زمستون خیلی طرفدار داره البته با ترشی خیلی میچسپه خوب بعد این که قیمه را درست کردم همسری اومد مامانش بولانی (یک نوع غذ ای افغانی است که خمیر نازک میشه و با تره، سیب زمینی یا کدو با مساله پر میشه و در روغن هم سرخ میشه یا در فر هم  میتونه پخته بشه) فرستاده بود بنا قیمه را یخچال ګذاشتم و شله هم نپختم و بولانی خوردیم برای شام مامان هم سوپ مخصوص خودشو خورد. بعد شام جمع کردن و خوابیدن و صبح هم دوباره همون برنامه روتین همه روزه.

راستی حرف دل که عنوان نوشته ام هست این بود که خیلی حرفها دارم هم از ګذشته هم از الان ولی حتی نمیتونم اینجا بنویسم نمیدونم چرا؟ ای کاش بشه همه حرفهای دل رو نوشت و دوستایی مثل شما بخونن کوشش میکنم عادت کنم به نوشتنشون چون من تازه وبلاګ نویسی رو شروع کردم و دیګه اینکه من خیلی خوب نمینویسم البته قبل ها که تازه از دبیرستان تموم شده  بودم خیلی علاقه داشتم به نوشتن ولی وقتی که از دبیرستان تموم شدم اینجا همون مدرسه یا مکتب میګن که ۱۲ سال هست سال ۸۲ تازه ۱۶ یا ۱۷ سال داشتم خیلی زود پیش از اینکه دانشګاه برم رفتم و دریک اداره که از طرف آلمانها دونت یا تمویل میشد کار را شروع کردم در بخش قوای بشری البته فقط ۲ ماه در اون بخش کار کردم که بعد ها در خاطرات ګذشته همه رو مینویسم خوب ازون روز تا حالا که ۱۲ سال میشه من همش سرو کارم با انګلیسی بوده یعنی تایپ کردن کار اداری حرف زدن با خارجی ها و حتی دانشګاه را هم بزبان فنګلش خوندم این یعنی ضعف فرهنګی که زبان خودم و انشا و همه چی ضرب صفر شد همینه که خیلی دری یا فارسی من ضعیفه بطور مثال من نمیتونم یک نامه اداری رو به دری بنویسم یعنی جمله بندی کنم ولی قشنګ به فنګلیش مینویسم که امیدورام بتونم خودمو تقویت کنم تو این عرصه.

راستی یکم از بچه های عزیزم بګم کیومرث (اسم مستعار) ۵ سال و هشت ماهش است ۲۸ اردیبهشت ۸۹ بدنیا اومده یه روز حتما یه عکس از ش میذارم براتون عزیز دل منه اینجا ۲ سال پیش دبستانی میخونن که کلاس اولش نرسری هست کلاس نرسری رو تموم کرد ۳ ماه زمستون تعطیلن و چون خونه هم کسی نیست اونم مهد میارم فروردین ۹۵ میره کلاس سکول پریب یا آماده ګی مدرسه که از ۸ تا ۱ مدرسه است بعد اونم میره خونه مامان و شب میاد خونه شیطونک کوچیکم ۲ و نیم سالشه که ۱۴ تیر ۹۲ بدنیا اومد کیارش (اسم مستعار) خیلی خیلی شیطون و خیلی شلوغ میکنه مخصوصا تو خونه و لی تو مهد بهتره هر دوتاش کاملا قیافه مختلف دارن کیارش خیلی به من وابستګی داره و کیومرث به مامان بزرګی(مامان باباش) که بعد ها دلیلشو مینویسم.

خوب خیلی نوشتم دنیا به کامتون شاد و کامګار باشید

آهنګ

دیګه مجبور نیستی هر جا که میری

ازم اجازه رفتن بګیری

میشه باهر کی که میخای بجوشی

اصلا هرچی دلت میخاد بپوشی

میشه به هر کی میخای دل ببندی

یا با غریبه ها بګی بخندی

وقتی دیر میکنی یا میری جایی

دیګه نیستم بهت بګم کجایی

نرو تنهام نذار با درد و غم هام

اګر چه دلخوری از خیلی حرفام

به قرانی که از سایش ګذشتم

به مرګ هر دوتامون خیلی تنهام

نګو میبینمیت یه روز دیګه

آخه احساس من اینو نمیګه

نمیتونم قبول کنم نباشم ترو خشکیت کنه یه مرد دیګه

خدا حافظ همیشه بهتر از من

همیشه یا که هر جا سر تر از من

تو چشمات بهترین بودن تو دنیا نمیدیدی اګرچه کمتر از من

خدا حافظ که رفتم بی بهونه

ازین خونه دلم بد جوری خونه

بجای سر بروی شونه من تو یاد خاطرات تو میمونه

اګه کوه طلا واست بیاره

اګه دنیا را زیر پات بذاره

بازهم دستهای خالیم خوب میدونن که هیچ کی قدر من دوستت نداره

ګلیت خشک شد ولی هرګز نبرده زمان بوی تورو از خونه برده

دلم خوش بود میای یه شب تو خوابم ولی چند ماه که خوابم نبرده

داری میری ولی پیشت میمونم واست هیچی نبودم خوب میدونم

ولی من در عوض هر جا که باشم واست تا آخر عمرم میخونم

شاید خیلی چیزا میخاستی منم هیچی نداشتم پات بریزم

اونقد بغضم رو پنهون کردم از تو

ازون روزی که تو رفتی مریضم

قدیما یادمه میرفتی جایی

همیشه یه خدا حافظ میګفتی

چقد آسون شدم باهات غریبه

بازهم پشت سرم چیزی شنفتی

الان داغی نمیفهمی چی میګی

مدیونی اګه یادم بیفتی.....


عزیزانم سلام صبح تون بخیر یهویی دلم خواست متن این آهنګو بذارم نمیدونم چرا حتی به روز حال من هم صدق نمیکنه ولی خیلی این آهنګو دوست دارم حتما شنیدین. امروز باشنیدن این آهنګ بغض کردم.

سفر

عزیزانم سلام صبحتون بخیر

امیدوارم خوب و سر حال باشید و دنیا به کامتان

امروز بعد از ۹ روز مینویسم ۲۷  آذر روز جمعه رفتیم پشاور پاکستان، وقتی از افغانستان بخواهیم پاکستان بریم باید دو ماشین سوار بشیم یکی از کابل تا تورخم مرز بین افغانستان و پاکستان و یک ماشین دیګه هم از تورخم تا پشاور خلاصه ما ساعت ۵ صبح حرکت کردیم و ۹ صبح تورخم رسیدیم بخاطر که دختر دایی با بچه هاش هم با ما بودن و بخاطر زنده ګی کردن  کابل را ترک کرد همرا با وسایل خونه اش بود خلاصه بین مرز خیلی اذیت شدیم و ۲ یا دو نیم ساعت معطل شدیم و بلاخره تا پشاور رسیدیم ساعت سه شد دختر دایی و با خانواده و خاله ام که با آنها بود از ما جدا شدن که خونه پیدا کنن و منو بابا و مامان و بچه ها مستقیم بیمارستان رفتیم و مامان بعد از مراحل اداری بستر شد و این کار تا ۹ شب بود که ۹ شب خاله ام اومد که با مامان باشه و مارفتیم و در یکی از اتاقهای که دختر دایی ګرفته بود برای یک شب جابجا شدیم شب اصلا غذا نخوردیم فقط به بچه ها تخم آبجوش دادم نماز خواندیم و خوابیدیم خیلی سترس داشتم چون فرداش مامان عمل میشد فردا صبح بیدار شدیم باز هم برای صبحانه اصلا اشتها نداشتم بقیه کمی صبحانه خوردن و جمع کردیم اومدیم بیمارستان مامانو دیدم چند دقیقه باهاش بودن بعدا بردنیش برا عمل عمل ساعت ۱۰:۳۰ شروع شد و ۳:۳۰ تموم شد لحظات خیلی سترس آور بود خلاصه ګذشت و خدارو شکر عمل خوب بود راستی عمل بنام جابجا کردن زانو یا knee replacement  است و خدا رو شکر اصلا مامان ICU نرفت و مستقیم بخش اومد ولی خیلیییییییییییییی درد داشت خدا یا شکرت که همه چیز ګذرا ست.بعد رفتم با بچه ها و بابا کمی غذا خوردیم و  تا شب با مامان بودیم شب باز هم خاله اومد با مامان و من و بابام و بچه که در انتظار بسر میبردند رفتیم و یک اتاق دیګه ګرفتیم باز هم غذا نخوردم بچه ها و بابا شیر خوردن نماز و خوابیدیم فرداش یعنی یکشنبه کمی صبحانه خوردیم و اومدیم بیمارستان تا بعد از ظهر بیمارستان بودیم بچه ها طفلی ها خیلی خسته شدن اتفاق خاصی نیافتاد پانسمان مامانو تعویض کردن و کمی فیزیو تراپی کردن و فرداش هم همینطور ګذشت روز سه شنبه مرخص شدیم و از همونجا پیش بیمارستان (چون افغانستان زیاد معالجه و دارو خوب نیست بیشتر مردم از ینجا یا پاکستان یا هندوستان برای معالجه میرن و اونجا شبانه روزی ماشین ها است که رفت و آمد میکنن) ماشین ګرفتیم و اومدیم ساعت ۱۲ بود و ساعت ۸ شب خونه رسیدیم مامانو آوردم خونه خودم چون اونجا کسی نیست بدون بابام و داداشم که کارهاشو انجام بده خلاصه جابجا شدیم و شوهر هم همون شب از هندوستان اومد همه ګی خیلی خسته بودیم مامان بیچاره خیلی درد داشت بعد از جمع و جور کردن  کارها خوابیدیم و برای فردا خاله (یک خانم هست که به کارهای خانه ما رسیده ګی میکنه) خبر کردم که بیاد و فرداش اومد و به کارهای خانه و لباسشویی و غیره رسیده ګی میکنه البته من برای خودم هفته یک یا دو روز صداش میکنم ولی حالا هر روزه میاد چو ن من اصلا رسیده ګی نمیتونم به مامان بابا بچه ها و شوهر کار اداره و مهمانداری، از روز ۴ شنبه تا دیروز همش به پخت و پز و مهمانداری و پرستاری ګذشته امروز اومدم اداره خیلی خسته استم ولی از خدواند شفای مامان را میخام که بزودی سرپا بشن انشاالله.

و از شما هم میخام که دعا کنید مخصوصا اګه کسی حرم امام رضا (ع) رفت حتما دعا کنید.

شادکام و موفق باشید

انشالله


عمګین

عزیزانم سلام صبح سرد آخرین ماه پاییزی تان بخیر

دیشب رفتم خونه مامانم متاسفانه شوهر عمم در اثر مسموم شدن با ګاز در ګذشتن روح شان شاد و غریق رحمت باشن و ما هم بخاطر که خیلی شوکه شده بودیم و از نظر روحی اصلا مساعد نداریم برای سفرو سفر مون رو عقب انداختیم حالا ببینیم که قسمت چی است و انشاالله کی میریم. خداوندا راضی استیم به رضای تو اللهی خیر میخواهیم.

مثلیکه در اول ګفتم من دریک اداره بین المللی کار کار میکنم به حیث مشاور ارشد مالی و ما روزهای جمعه و شنبه تعطیلیم و نمیتونم از موبایل بنویسم اینجا از لپ تاپ استفاده میکنم البته خونه هم لپ تاپ دارم ولی مطمینم بچه ها نمیذارن و مزاحمت میکنن بنابراین تار روز یکشنبه تایپ نمیتونم و اګر سفر هم برویم دیګه تا چند روزی نمیتونم سر بزنم.

موفق و شاد کام باشید