زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

زنده ګی من

لحظات تلخ و شیرین زنده ګی من

خاسګاری

عزیزانم سلام روزتون بخیر،

از چهار شنبه شروع کنم که از اداره که خونه رفتم کمی جمع وجور کردم مرغ بار ګذاشتم برنج صبح خیس کرده بودم قیمه مرغ و لپه درست کردم برنج هم دم دادم سالاد درست کردم غذا زیاد درست کردم میخاستم واسه مامان اینا بفرستم چون مامان که هنوزهم کاملا  خوب نشده و بابا و داداشی مجبورن دستپخت همون خانمی که کار خونه رو میکنه بخورن، شوهر اومد عجله داشت که شام بخوره میخاست جایی بره که چند دقیقه بعد کنسل شد شام خودمونو خوردیم واسه مامان اینا جدا کردم تا داداش بیاد ببره ما که شام مون تموم شد داداش اومد و غذاشونو برد منم جمعو جور کردم نماز خواندم چای خوردیم و میوه و خواب. روز پنجشنبه باز برنامه همه روزه بعد از ظهر شوهر اومد اداره ما با بچه ها رفتیم خرید کمی خرید البته تنها برای خودم، بچه ها بیف برګر خوردن و شب رفتیم خونه مادر شوهر اونجا پیش از شام رفتیم خونه عموی شوهر خاستګاری واسه برادر شوهر( ۲ تا دختر عموی شوهر که خواهر ها استن ۲۰ سال پیش که خیلی کوچیک بودن نشونه شوهر و داداشش میشن توسط عموی شوهر، شوهری از همون بچګی مخالف بوده که من نمیخام دختر عمو مو تا اینکه با من آشنا شد و ازدواج کردیم وقتی نامزد کردیم من ازین موضوع خبر شدم که برام مهم نبود چون شوهر منو خیلی دوست داشت میدونستم که اصلا علاقه به طرف نداشته و نداره، ولی برادر شوهر خواهر کوچیکه رو میخاد و خانواده هم همګی خوشحال استن برای این وصلت ولی خانواده عمو که سر قضیه شوهر دلګیرن تقریبا به این وصلت راضی نیستن، راستی یه چیز دیګه هم اضافه کنم که مردم افغانستان هنوز هم سنتی استن که اګه دختر عمو خودش هم به این وصلت راضی باشه میخاد تصمیم رو خانوادش بګیره که ما نمیدونیم که راضی هست یا نه؟)

خلاصه خاسګاری رفتیم بیخبر که بدون عمو هیچ کدومشون نبودن و کمی با عمو حرفیدیم و از حرف زدن با عمو فهمیدیم که خیلی ناراحت است ولی ما ګفتیم که فردا شب میایم که همه باشن و حرف بزنیم. اومدیم دوباره خونه مادر شوهر شام خونه برادر بزرګه شوهر(قبلا ګفتم که تو یه خونه با مادر شوهر هستن) بودیم شام خوردیم من ظرفها روشستم خواهر کوچیکه شوهر هم اونجا بود حرفیدیم و چای خوردیم و میوه خوردیم همونجا خوابیدیم صبح ساعت ۹ بدون صبحانه با شوهر رفتیم خونه مامان بچه ها رو ګذاشتیم خونه مادر شوهر مامان و دیدیم صبحانه خوردیم و اومدیم خونه مامان رو هم ګفتم که نهار براتون میفرستم خونه خیلی کار  داشتم ګردګیری کردم نهار پختم (برنج و قیمه) جارو کشیدم لباس ریختم تو ماشین شوهر هم کم و بیش کمک کرد نهار رو فرستادم شوهر هم رفت که ماشینشو بشوره من هم به بقیه کارها رسیدم حمام کردم کمی به خودم رسیدم شوهر اومد شب شده بود نماز خوندم دوباره رفتیم خونه مادر شوهر ازونجا با برادر بزرګه شوهر، جاری، مادر شوهر خواهر شوهر رفتیم باز خاسګاری من باید بحث رو شروع میکرد(بنابردلایلی من و شوهر تقریبا همه کاره خانواده شوهر استیم که بعدا شرح میدم یعنی خیلی خیلی همه به من احترام دارن) بحث و شروع کردم اونا بهونه آوردن که دختر خانم آماده ګی نداره شما میتونین بعد ۶ ماه یا یک سال بعد بیایین خوب کمی حرف زدیم و اومدیم همه ګی تقریبا دمغ بودیم شام خوردیم چای خوردیم من خیلی خسته بودم باز هم همونجا خوابیدیم صبح شنبه شوهر صبحانه خورد و رفت سر کار اونا تعطیل نیستن شنبه ها من و بچه ها بودیم بعدا با همه صبحانه خوردیم و ساعت ۱۱ با داداش کوچیکه شوهر و کیارش اومدم خونه مامان اونجا کمی جمع و جور کردم غذا پختم براشون کمی هم مهمونداری کردم عصر با داداش اومدم خونه لباس ریختم تو لباسشویی برنج خیس کردم واسه شب، لاندی (در آخرهای پاییز اینجا ګوسفند رو میکشن ولی پوست نمیکنن موهاشو میکنن پاک و صاف میکنن بعد ګوشت ګوسفند همرا با دنبه ګوسفند میبرن زیاد خورد خورد نمیکنن بعد نمک میزنن و قسمت وسطی ګوشت رو سوراخ میکنن و همه رو در طناب داخل میکنن و یه جای خشک که نم و آب نرسه آویزون میکنن تا ګوشت خشک بشه به این ګوشت لاندی میګن پیش از پختن با آب جوش خیس و شسته میشه و با زود پز پخته میشه یعنی تنها باید آب پز بشه و وقتی  برنج صاف میشه و وقتی برنج رو دم میزاریم از آبی که لاندی توش پخته میشه میریزیم تو برنجه و ګوشت روهم رو برنج میزاریم و دم داده میشه و این غذای خیلی خیلی خوشمزه با سبزی و ترشی خورده میشه) رو خیس کردم چون اسفناج رو شستن و سبزی پختن کمی وقت ګیر است سیب زمینی هم پختم برنج هم دم کردم شب شوهر اومد اون خیلی این غذا رو دوست داره غذا خوردیم چای خوردیم و میوه و خوابیدیم صبح هم باز برنامه همه روزه الان هم اداره هستم از صبح تا حالا خیلی سرم شلوغ بود الان براتون کمی نوشتم.

امیدوارم خوشحال و سر فراز باشید

یا حق


درباره ګذشته (۳)

بعد ازینکه طالبان مزار شریف رو تصرف کردن ما هم آواره شدیم خیلی روزهای وحشتناک بود بابا و داداش بزرګه فرار کرده بودن آخه اونا هر کسی رو به نا حق میکشتند مخصوصا کسی رو که میدونستن شیعه هست. ما مجبور بودیم قایم باشیم تا خبری از بابا و داداش بیاد خلاصه خیلی دقیق یادم نیست از بابا و داداش خبر اومد که خدارو شکر سلامت هستن و به ما ملحق شدن و برای چند روزی رفتیم خونه عمو ها اونجا با هر صدای از در خیلی میترسیدیم که حتما یکی از افراداومدن برای کشتن ما آخه خیلی از مردم رو مخصوصا از قوم هزاره(یکی از اقوام افغانستان هستن که تقریبا مثل ژاپنی ها استن منظورم شکل شان هست ولی مذهب شان شیعه است) رو خیلی کشتن. ما از قوم بیات هستیم که اصل و ریشه ایرانی داریم یعنی ۲۰۰ سال پیش بزرګان ما از نیشاپور ایران به شهر غزنه افغانستان اومدن و دیګه برای همیشه در افغانستان اقامت کردن یعنی اصالت من و خانواده ام از ایران هست ولی الان دیګه افغانی شدیم. بهر صورت روزهای خیلی بدی بود که خدا رو شکر ګذشت و بعد چند روز که اوضاع کمی آرومتر شد ما تمام وسایل مان را جمع کرده و کابل اومدیم در کابل مدت ۱۵ روز را در خانه دایی یعنی خانه پدری مادرم ماندیم دایی با بچه ها خانمش و مادرش در اون خونه زنده ګی میکردن دایی طفلی قند داشت و خیلی قندش پیشرفته بود.البته که ناګفته نماند که ما تمام وسایلی که در مزار شریف داشتیم در همانجا بفروش رساندیم و تنها وسایل اندک با خود آوردیم بعد از ۱۵ روز  مثلی که قبلا ګفتم  که در کابل خونه دایی بودیم یک شب خونه خاله مهمانی بودیم که فرداش خبر اومد که دایی حالش خوب نیست باید فوری بریم با مامان و خاله اومدیم وقتی در کوچه که دایی زنده ګی میکرد تاکسی داخل شد اونجا شلوغ بود همون بود که مامان و خاله ګریه و ماتم را شروع کردند و فهمیدند که دیګه کار از کار ګذشته بله واقعیت همین بود که دایی مهربونم با این دنیای بیوفا وداع کرده بود مرګ دایی در ماه آذر اتفاق افتاد آذر ۷۷ من تازه ۱۲ سالم بود و در همون ۱۵ روز که ما خونه دایی بودیم دایی منو از مامان برای پسر دومش خاستګاری کرده بود و مامان چون خیلی خانواده پدری خود را دوست داشت به دایی ګفته بود فدای سرت حتما دخترم را به پسرت میدم ولی یکم بیضا بزرګ بشه و این حرف در فرهنګ افغانی یک دین بود که باید مامان ادا میکرد  خلاصه خونه دایی رسیدیم و اونجا به ماتم سرا تبدیل شده بود روزهای خیلی سختی بود تا تمام مراسم دایی ګذشت ما هم تمام پولهای که از فروش وسایل خونه مان بدست آورده بودیم و همچنان مبلغی یک پسر عمه ام از آلمان برای ما فرستاده بود همه و همه در خونه دایی در مراسم و ۳ ماه زمستان مصرف شد دیګه بابا هم دوباره راهی ایران شد چون هیچ شانس کاری در کابل نداشت بابا رفت و دوست بابا که ایران بود یک خونه تو کابل داشت که تو اون خونه ما رو هم جا داد اون خونه اصلا حسینیه بود که در ایام محرم تمام مراسم ماه محرم اونجا برګزار میشد ما هم تو ۲ اتاق اونجا جا ګرفتیم و زنده ګی رو شروع کردیم داداشها مدرسه میرفتن من و مامان خونه بودیم چند وقتی اونجا سپری شد اوضاع مالی خیلی خیلی خراب بود مامان هم مجبور شد تو همسایه اعلان کرد واسه شاګرد تو خونه چون مامان خودش معلم بود و قبلا مسایل اسلامی احکام قران با تجوید رو نیز تدریس میکرد کم کم این حرف دهن به دهن پیچید و هر روز شاګردان زیادی برای درس های مدرسه، احکام اسلامی تجوید قران مراجعه میکردند و ما در ۲ شیفت شاګردان را تدریس میګردیم  من هم درسهای ابتدایی را تدریس میګردم مبلغ پول در بدل تدریس دریافت میګردیم که این برای زنده ګی ما کمک خیلی بزرګی بود و ما از مقدار پولی که دریافت میکردیم برای داداش بزرګ نیز میدادیم تا هم آماده ګی کنکور بخواند هم کلاس های انګلیسی و کمپیوتر برود بابا بیچاره هم سخت در ایران درګیر پیدا کردن لقمه نانی برای ما بود و هر چند ماه مبلغی ناچیز را برای ما میفرستاد و ما با همون پول و پول تدریس چرخ روزګار را میچرخاندیم  من هم خیلی به زبان انګلیسی علاقه داشتم داداش در آموزشګاه درس میخواند و مرا در خانه تدریس میکرد من خیلی شارپ بودم و بسیار عالی لسان را یاد میګرفتم تقریبا ۳ کتاب سیستم IRC را پیش داداش خوندم و در این وقت بود که خبر شدیم که یک استاد دانشګاه که یک دختر بود زبان انګلیسی و خیاطی را در خانه تدریس میکند که در نزدیګی خانه ما بود من هم سریع مراجعه کردم و یادګیری هردو را شروع کردم که ازین به بعد باید پول زبان و خیاطی من را نیز پرداخت میکردیم من هر روز صبح وقت پا میشدم چون تدریس مامان هم صبح زود شروع میشد من تمام کارهای خونه رو انجام میدادم اون وقتها نه ګاز بود و نفت هم ګران بود برای ما، چوب آتش میکردیم و چای و غذا تهیه میکردیم برق هم که در آن زمان قطع بود سراسری برق نبود یعنی کارهای خانه بسیار زیاد دشوار بود که مجبور بودیم بار همه این مشکلات را برداریم زنده ګی در ګذر بود بابا همیشه مقداری پول و نامه برای ما میفرستاد اونوقت موبایل و انترنت نبود و همیشه به ما توصیه میکرد که درس بخوانیم من زبانم خیلی خوب شده به حدی که شاګردان را نیز مراحل ابتدایی زبان را تدریس میګردم سال ۷۹ داداش عزیزم سومی احمد (اسم مستعار) که ګفتم در ۷۳ بدنیا امد مدرسه را شروع کردو مهدی هنوز خیلی کوچیک بود واسه مدرسه تازه سه سالش بود. من این سومین سال بود که از مدرسه عقب موندم و با آرزو ها و آرمانهایم وداع کرده بودم فکر میکردم همینطوری یکم دیګه بزرګ شم شوهر میکنم همینقدر سواد خیاطی و زبان برایم کافی است تا در آینده کمک بچه هام بشم مخصوصا فکر میکردم حتما با پسر دایی ازدواج میکنم چون مامان باید به قولش وفا میکرد راستش خودم هم بی میل نبودم چون اونوقت خیلی کوچک بودم و نمیدونستم که آیا این ازدواج خوب است واسه من یا نه پسر دایی هم خیلی خوشحال بود ازین که این ازدواج سر بګیره اون شاید ۱۰ سالی یا کمتر از من بزرګتر بود من مثل یک دختر بچه بودم در مقابل او. سال ۷۹ هم ګذشت و درشهریور سال ۸۰ آمریکا خیلی پایګاههای طالبان رو مورد حمله هوایی قرار میداد شب های خیلی وحشتناکی بود شب تا صبح ما بیدار بودیم و صدای هوا پیماها و بمبارد های آمریکا را میشنیدیم تا بلاخره در شهریور ۸۰ معجزه رخ داد و دولت طالبان سقوط کرد و دولت جدید که توسط آمریکا حمایت میشد جانشین شد آنرز یادمه درست ۱۴ سال پیش من ۱۵ سالم بود همه ګی خیلی خوشحال بود و یادمه مردها اولین کاری که کردند ریش های خود را شیف کردند . خلاصه همه ګی خیلی شادی میکردند مدرسه های دخترانه به سرعت برق و باد شروع شدند مدارک من را هم از مزار شریف آوردند در سال ۷۷ من کلاس ۹ بودم حالا وقتی مدارک رو بردیم کلاس ۹ و ۱۰ رو  مثلا امتحان الکی دادیم و من کلاس ۱۱ رفتم که باید منتظر تعطیلی زمستونی میموندم یعنی میتونستم سال ۸۱ کلاس ۱۱ رو شروع کنم .

شاد کام و سر فراز باشید


روزهای من

سلام عزیزانم امیدوارم سر حال باشید،

روز دو شنبه که خونه رفتیم جمع و جور کردم شام درست کردم دمپخت (برنج که تو زود پز میپزم با سیب زمینی و پیاز و ګوجه و ادویه جان همسری دوست داره این غذا رو) همسری اومد اون هم خیلی دمغه بخاطر همون کاری که ګفتم نشد راستش میخام براتون بنویسم که اون کار ما مهاجرت به خارج از کشورمون است یعنی ما هر راهی رو داریم امتحان میکنیم ولی نتیجه نمیګیریم از سال ۲۰۱۲ یعنی ۹۱ هر کاری کردیم نتونستیم بریم یعنی همین یکشنبه هم یک کاری بود که بخاطر رفتن بود که جزیاتش رو ګفته نمیتونم نشد واقعا اینبار خیلی ناراحت شدم البته خیلی ها امسال و سالهای ګذشته رفتند ولی ما چون ۲ تا بچه داریم میخایم اولا قانونی بریم یا اګر مثلا غیر قانونی هم بریم و اونجا مهاجرت بګیریم میخایم راهی خوب باشه مثلا راه دریا و اینجور چیزها نباشه واقعا تو اون راهها رفتن جرات میخاد که خیلی افغان ها میان ایران بعد ترکیه و یونان و اروپا اینطوری خیلی ارزان هم در میاد ولی خطرش خیلی بالاست ما کلی پول هم واسه رفتن در نظر ګرفتیم ولی حتی با همین پول هم نمیتونیم راهی درستی پیدا کنیم. خلاصه سر این موضوع که ما هر دوتامون خیلی زحمت میکشیم و کوشش میکنیم که بریم ولی نتیجه نمیګیریم هردو خیلی ناراحت هستیم اګرچه من معتقدم در هر کاری خیری نهفته ولی حتما شما هم میدونین که شرایط امنیتی در کشور ما چګونه است که اصلا اینجا ما تضمین نیستیم فقط به لطف خدواند تا حالا زنده استیم وګرنه یک لحظه هم اینجا اعتبار نیست همین ۳ روز تعداد انفجارات خیلی زیاد شده و امنیت بد وبدتر شده. اګرچه ما از تعداد محدود کسانی هستیم که شغل خیلی خوب داریم مخصوصا خودم شغل خوب در اداره خیلی معتبر و الحمدالله زنده ګی خیلی خوب و مرفع داریم یعنی خونه داریم یکی هم نه که ۳ خونه داریم ماشین و تمام امکانات خوب زنده ګی ولی بخدا قسم اینجا هر چی هم که باشه ما تضمین جانی نداریم من میدونم که حتی اګه ما خارج از کشور بریم خیلی زنده ګی ما به سطح پایین تر از اینجا خواهد بود از نګاه مادی ولی بخاطر امنیت خودما و بچه ها ما از این زنده ګی ګذشتیم، بهرصورت همسر هم خیلی افسرده است هم من.

دیروز هم اومدیم اداره بعد رفتیم خونه قرار ګذاشته بودیم شب بریم خونه مادر شوهر که جاری بزرګ هم با اونا هستن تو یک خونه البته تو فلت های جدا من کمی به خودم رسیدم نمیخاستم اونجا هم افسرده و ناراحت بنظر برسم شوهر اومد و رفتیم در کل خوب بود شام هم آش و ستیک درست کرده بودن   میوه و چای خوردیم و کمی نشستیم و اومدیم خونه خوابیدیم و صبح باز هم همون برنامه روتین با بچه ها اومدیم الان از اداره مینویسم اصلا بعد یکشنبه دست و دلم به کار نمیره ولی چار ای نیست جز صبر کردن و ببینیم که چی پیش میاد. لطفا برای صلح و برادری و برابری در تمام کشور های جنګ زده دعا کنید و در آخر برای افغانستان من و من که خیلی محتاج دعایتان هستیم. موفق و سر فراز باشید

یا حق


درباره ګذشته (۲)

سلام عزیزانمن امروز میخواهم یه کم درباره ګذشته بنویسم.

وقتی که از ایران اومدیم من تازه ۷ سال رو تموم کرده بودم سال ۷۲ بود چندین شبانه روز در راه ایران و افغانستان بسر بردیم راه خیلی خیلی خراب بود و تنها به لطف خدواند بود که ما ازون راه جان سلامت بدر بردیم و رسیدیم افغانستان خیلی خاطرات کمرنګ ازون زمان و راهها یادم هست که چجوری اومدیم نمیتونستیم غذای سالم پیدا کنیم و همش بابام به ما نان خشک بسکویت و چای میداد تا مبادای در این راه پر از خطر مریض شویم خوب الحمدالله به سلامت رسیدیم و اومدیم شهر مزار شریف یکی از شهر های افغانستان است که بخاطر که حرم حضرت علی علیه سلام تو این شهر است به مزار شریف مسما است. درین شهر تازه عموها و دیګر فامیلهای پدریم بخاطر که جنګ شدید در کابل بود اومده بوده بودن بنابراین ما هم در این شهر جایګزین شدیم و فقط برای چند روز بخاطر دیدن فامیل مامان (مامانش ، دایی و خاله ها که ۸ یا ۹ سال شده بود ندیده بود شون) رفتیم کابل ازون دوره چیزی خیلی زیادی یادم نمونده خاطرات خیلی کمرنګ چند روزی کابل بودیم و دوباره اومدیم مزار شریف و یک خونه اونجا اجاره کردیم منو داداش بزرګه رو هم بردن مدرسه ثبت نام کردن من که کلاس دوم رو تموم کرده بودم اونجا ۲ کلاس جهشی امتحان دادم و کلاس پنجم رفتم داداش که کلاس ۴ را تموم کرده بود کلاس ۵ رو امتحان داد و ۶ رفت من خیلی زرنګ بودم از همون کودکی تنها مضمونی که مشکل داشتم زبان پشتو بود که در مدارس افغانستان تدریس میشه و از کلاس چهارم شروع میشه من کلاس ۴ رو نخونده بودم و پنجم هم بعد ۲ ماه شروع مدارس رفته بودم خلاصه خیلی سخت بود و بلاخره تونستم خودمو وفق بدم و عادت کنم هم به درسهای اینجا هم به محیط مردم طرز زده ګی فرهنګ وهمه چی. کلاس پنجم که تموم شد من نتونستم شاګرد اول بشم ولی دوم شدم کلاس ششم آخرای ۷۳ ماه آذر داداش سوم بدنیا اومد که خیلی بدون هماهنګی مامان باردار شده یعنی دیګه اصلا بچه نمیخواست و به همین ۳ تا اکتفا کرده بود ولی خواست خدا بود و خدواند یه داداش خوشګل دیګه واسه من داد اګرچه من خیلی منتظر یه خواهر بودم ولی خواست خداوند بردار بود. در این وقت خیلی وضعیت مالی خرابی داشتیم آخ بمیرم واسه داداشم خیلی دوره کودکی سختی رو ګذروند مامان همیشه سر کار بود(مامان معلم است رشته ریاضی و فزیک که اونوقت هم مدرسه رسمی تدریس میکرد هم خصوصی و صبح تا شب مصروف بود) من هم بچه رو نګه میداشتم هم مدرسه میرفتم البته با یکی از عمه ها تو یک خونه زنده ګی میکردیم و اونا خیلی ازین لحاظ به ما کمک میکردن مثلا وقتی من مدرسه بودم بچه با اونا بود خلاصه روزګار خیلی سختی بود من هیچ وقت او روز ها رو فراموش نمیتونم روزهای که بچه از کشنکی ګریه میکرد شیر خشک هم نبود من هم باهاش ګریه میکردم اګر چه من خود یک کودک بودم کودک ۸ یا ۹ ساله ولی من هرګز کودکی نکردم آخ که هرچی بګم ازون روزها کم ګفتم حالا که فکر میکنم من نه کودکی کردم نه نوجوانی و نه جوانی و الان در ۳۰ نرسیده روح و روانم مثل یک زن ۸۰ ساله است وقتی به این چیزها فکر میکنم ناخود اګاه اشکهایم جاری میشن حتی الان موقع نوشتن منو ګریه میګیره. من یک کودک خیلی حساس با روح  روان حساس و زودرنج بودم خیلی زرنګ و هوشیار ولی خیلی در شرایط خراب مثل میلیون ها کودک افغان بزرګ شدم همیشه کابوس من بی پولی بود که مبادا روزی نتونیم لقمه نانی پیدا کنیم کابوس من همیشه زحمت های مامان و بابا بود. بابای عزیزم که لیسانس در رشته ادبیات داشت نمیتونست شغل ثابت داشته باشه و از یکطرف هیچ ارث و میراثی برایمان نمانده بود ولی بابا خیلی زحمت میکشید از هیچ کار دریغ نمیکرد او در شرایطی در فکر درس خواندن ما بود که نان پیدا کردن خیلی مشکل بود ولی بابا ما را نذاشت که از درس عقب بمانیم خیلی کوشش کردن مامان و بابا (قربون هردوتاشون جا دارد که اینجا دست و پاهای شان را ببوسم)خلاصه هر روز اون روزها یک داستان مفصل و من بطور خلاصه مینویسم که خیلی روزهای سخت بود سختی اون روزها یک طرف بود روح و روان حساس دختری مثل من یکطرف آه که من چقدر کودک بزرګ بودم حال که فکر میکنم میګم چطور من میتونستم تو اون سن و سال از یه بچه مواظبت کنم و همچنان تمام کارهای خونه رو با کمترین امکانان انجام بدم؟ واقعا که نه تنها که کودک نبودم بلکه خیلی خیلی بزرګ بودم، بابا بعضی وقت ها تو دیګه شهر ها برای کاری مسافرت میکرد و ما همیشه تنها بودیم من و دو تا داداشام مدرسه میرفتیم مامان سر کار و داداش کوچیکه خونه بود (قربونش برم الان برای خودش چه مرد رعنای شده ماشاالله خوشتیپ و خوشګل) الان که این همه مطلب راجع به تغذیه در دوران بارداری و شیر دهی رو میخونم میګم که مامان که اصلا ۱۰ ٪ اونجوری تغذیه نشده بود پس چطور ماشاالله داداش عزیزم اینقد خوشګل و خوشتیپ و خوش اندام اومده؟ ماشاالله بشه قربونش برم و خدا رو شکر هزاران بار. عزیزکم خیلی به سختی ها رشد میکرد مامانم موقع نهار میومد و بهش شیر میداد و دوباره میرفت اونموقع حتی ماشین لباسشویی نبود نان خشک هم باید توخونه میپختیم کارهای روزمره رو من انجام میدادم و مامانم روزهای جمعه کارهای که من نمیتونستم میکردم خلاصه زنده ګی در ګذر بود مدرسه همچنان پیش میرفت من شاګرد اول بودم و خیلی زرنګ حتی زرنګی من در بین فامیل و آشنا زبانزد همه بود که با همه این سختی ها درس میخوندم در این وقت طالبان در کابل اومده بودن و دولت کابل توسط طالبان اداره میشد که حتما دربارش شنیدین که در قانون طالبان برای دختران و زنان حق درس خواندن و کار کردن نبود یعنی دختران و زنانی که کابل بودند نه درس میخواندند نه سر کار میرفتن که ما از نعمت درس خواندن درمزار شریف که دولت مجاهدین بود برخوردار بودیم سال ۷۶ مامان باز هم فهمید که باردار است در کمال ناباوری ولی بازهم خواست خداوند بود و آذر ۷۶ عزیزک کوچیکم بدنیا اومد(هر ۴ تا داداشم آذری هستن) ماه شعبان بود(سیزدهم شعبان) به همین مناسبت دو اسم داره یکیش مهدی است  و این زمانی بود که خیلی کم وضعیت مادی ما رو به بهبودی رفته به مرحمت الهی من کلاس ۸ بودم و همچنان سعی میکردم من در دنیای کوچکم آرزوهای خیلی بزرګ داشتم میخواستم خیلی زود مدرسه رو تموم کنم دانشګاه برم و سر کار برم و تمام آرمانهای که برای خانواده و داداشهام داشتم به ثمر برسونم در دنیای خود براشون هرچیز میخریدم لباس، خوراکه خونه قشنګ با امکانات ماشین خلاصه خیلی خواب ها داشتم، ۲ تا داداش بزرګ هم د رس میخوندن کوچیکای عزیزم در دنیای کودکی خود بودند زنده ګی در ګذر بود تا سال ۷۷ من کلاس ۹ بودم که ګروه طالبان مزار شریف رو هم تصرف کردن تصرف کردن مزار همانا و یکسان شدن خوابهای من به خاک همانا.

شاد کام و رستګار باشید، تا نوشتن بعدی

یا حق

روحیه خراب

عزیزانم سلام روزتان بخیر:

امروز بعد از ۳ روز مینویسم، روز ۵ شنبه که خونه رفتم شوهر اومد و با بچه ها رفتن خونه مامانش منو ګفت بیا بریم ګفتم نه بخاطر مامان اینا نمیرم رفتن و ګفت تا شام با کیارش بر میګردم منم خیلی غذا داشتم و دیګه شام نپختم وضو و نماز کردم کمی جمع و جور کردم با مامان نشستم و با داداش ها که آلمان هستن حرفیدیم در این وقت شوهر زنګ زد که واسه شام منتظر ما نباش شام همینجا هستیم من هم شام را ګرم کردم با بابا و داداش کوچیکه و پسر عمو (که همیشه خونه مامان هست و وقتی که مامان اینا خونه من بودن اون هم خونه من بود) شام خوردیم بعد شام چای و میوه و شوهر و کیارش هم برګشتن کمی حرفیدیم و سپس خوابیدیم روز جمه که تصمیم داشتم کمی بخوابم کیارش خیلی زود بیدار شد شوهر هم بیدارشد  و به خونه یکی از فامیلا شون ختم قران مجید بود رفت من هم دیګه پاشدم صبحانه کیارشو دادم جمع و جور کردم همه ګی جمع شدن و صبحانه خوردیم بعد از صبحانه دختر عموم اومد عیادت مامانم من هم بعد جمع و جور فکر نهار شدم و واسه نهار باز هم یک غذای افغانی (کیچری غوربندی) شله که لوبیا نخود عدسی و ماش هم توش انداخته میشه با قیمه ګوشت چرخ شده و این غذا با ترشی و ماست واقعا میچسپه آماده ګردم شوهر اومد مامان، باباش و داداشش هم اومدن واسه نهار عیادت مامان بعد نهار نماز و چایی اونا رفتن دختر عموم بود هم کار کردیم همه خیلی حرف زدیم بعد از ظهر هم بعضی از فامیلای بابا اومدن عیادت مامان خلاصه شام هم نپختم چون خیلی غذا داشتم. روز شنبه شوهر صبحانه خورد و رفت اداره دیګه بعد از صبحانه ما به جمع و جور کردن مامان اینا شروع کردیم خانم کارګر رو ګفته بودیم شنبه بره خونه مامانو تمیز کنه بعدش جمع و جور تموم شد مامانو بردن خونه خودشون منم دست تنها جارو کشیدم و تمیز کردم نهار پختم ساعت ۱ داداش اومد و با نهار رفتیم خونه مامان اونجا نهارو کشیدم همه خوردیم جمع کردیم چایی و نماز و من بعد از ظهر اومدم خونه شب قیمه داشتم برنج دم کردم نماز خوندم کیارشو شام دادم خوابوندم خودم هم کمی دراز کشیدم تا شوهر اومد پرسیدم کیومرثو نیاوردی ګفت با مامانم و داداش بزرګه رفتن خونه خواهرش (خواهر شوهر) تا چند دقیقه حرفیدیم کیومرث هم با عمو بزرګه عمو کوچیکه و مامان بزرګش اومدن همه شام خورده بودن بدون عمو کوچیکه که من هم شام و آوردم و با ما شام خورد و واسه دیګران چایی و تنقلات آوردم شام و خوردیم و جمع کردیم مهمونا رفتن من هم پچه ها رو حمام کردم و خوابیدیم، دیروز یعنی یکشنبه یکروز خیلی خیلییییی بد بود اینجا ګفته نمیتونم ولی از یک کاری که اقدام کرده بودیم جواب رد شنیدیم واقعا روحیه من خراب شد حتی ګریه کردم خیلی ناراحت بودم و شب هم که خونه رفتم خیلی کسل بودم دیشب هم فوتبال فینال افغانستان و هند که افغانستان باخت و این یعنی ناراحی بالای ناراحتی خلاصه شام خوردیم (قیمه سبزیجات) و چای و خوابیدیم و صبح باز هم مثل همیشه پا شدم نماز و جمع و جور و اومدن اداره، حالا هم از اداره مینویسم هنوز هم خسته ام و خیلی دمغ عزیزانم دعا کنین برام محتاج دعای شما هستم نمیدونم چرا به هر دری میزنم برویم بسته است؟ خیلی ناامیدم ولی میدونم که خیلی نا شکر میکنم بخدا من آدم بدی نیستم تنها عادت بدی که دارم خیلی زود عصبانی میشم و بهم میریزم ولی کوشش میکنم به کسی بدی نکنم و خیر برسانم که ازین بابت همه منو دعا میکنن ولی چرا من همیشه به مشکل بر میخورم این مشکلی که میګم مادی نیست معنوی هم نیست فقط یک هدف برای زنده ګی آینده ما است که همیشه من تو این تصمیم شکست میخورم خدایا بحق ۱۴ معصوم منو کمک کن. نوکرتم خدا جونم اګه بعضی وقتها نا امید میشم منو ببخش میدونم خیلی رحیم و بزرګی.

یا الله به تو پناه میبرم