-
برای تو
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 13:37
خودت میدونی میدونم دلیل رفتنت چی بود اما میتونستی نری چرا میګی قسممت نبود اګه قسمت نبود چرا تو موندی خدا چرا مارا بهم رسوندی اګه میدونستی یه روزی میری چرا روزها رو تا اینجا کشوندی چی بودم چی شدم بخاطر تو ولی پشت دلمم رو خالی کردی حالا اسمت میاد ګریم میګیره نمیدونی که با دلم چی کردی اګه در حق تو خوبی نکردم بدون که خالی...
-
ګذشت زمان
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 13:40
سلام دوستان خوبم، ماه اول سال چه زود ګذشت و ماه دوم شروع شد اصلا این عمر من و شماست که میګذرد پس چه خوب است که قدر هر لحظه از عمر ګرابهای مان را بدانیم. از خودم اګر بنویسم الحمدالله خوبم روزګاردرګذر است و من هم با بچه ها، کاراداره، و خونه داری مشغولم، کیومرث عزیزم مدرسه میره و یه کم راه افتاده خیلی خوشحالم و این راه...
-
کابل خونین من
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 08:40
دوستانم سلام، هر کسی ګذری درین صفحه داره لطفا دعایی از عمق قلب برای وطن داغدیده من بکند، دیروز شاهد خونین ترین حمله انتحاری در کابل عزیزم بودیم، که حتی خانه ها و اداره های ما به لرزه در آمد، وطن به خاک و خون خفته من دیشب به یاد تو، مردمان تو و ستایش معصومم اشک ریختم ولی میدانم این اشک ها خیلی کم است برای این دردها و...
-
شروع ماه ششم بارداری
دوشنبه 23 فروردین 1395 15:35
عزیزانم سلام، باز هم حس نوشتن ندارم ولی فقط خواستم بعضی چیز هارو درج کنم که یادم نره، اولی اینکه زنده ګی بصورت روتین میګذره خدارو شکر همه خوب هستیم من همیشه خوشحال و شاکرم اګه خبر خاص یا خوشی هم نباشه به ګفته ضرب المثل انګلیسی (no news is good news) خدارو شکر. کیومرث عزیزم مدرسه میره ولی خیلی علاقمند نیست خیلی به سختی...
-
تقدیم به کیومرث عزیز تر از جانم
پنجشنبه 19 فروردین 1395 15:21
عزیزکم امروز حس نوشتن ندارم فقط خواستم برای تو چند سطری بنویسم، کیارش عزیزم تو امروز درست ۵ ساله و ۱۰ ماهه و ۲۱ روزه استی یعنی ۴۰ روز بعد تو ۶ بهار از بدنیا آمدنت یګذرد، در این عمر کمت یک سال پیش دبستانی خواندی و حالا هم دوهفته ای هست که کلاس اول رو شروع کردی، در این زمان کم خیلی چالش رو تو زنده ګیت دیدی و روح و روان...
-
دلتنګی
یکشنبه 15 فروردین 1395 14:33
عزیزانم سلام، تقریبا ۱۰ روزی میشه چیز ننوشتم خیلی حرف دارم ولی واقعا نمیدونم چی بنویسم، از روز مره ها اګه بګم زنده ګی بصورت روتین ګذشته، اینجا مدرسه ها از سوم فروردین شروع میشه یعنی سال تعلیمی جدید، ما که سوم فروردین تازه اومدیم از هند روز ۳ شنبه بود چهار شنبه و ۵ شنبه هم کیومرث خونه بود روز شنبه ۷ فروردین بردمش کلاس...
-
سفر نامه
پنجشنبه 5 فروردین 1395 15:45
سلام عزیزان دلم امروز میخام در باره سفرم براتون بنویسم، ما (من بابام و بچه و شوهر به دلیلی نتونست با ما بیاد چون پاسپورتش باهاش نبود ولی قرار شد که وقتی پاسپورت رو ګرفت بیاد) در ۱۱ اسفند رفتیم هندوستان یک روز پیش از رفتنمون وقتی از اداره رفتم خونه لباسها و وسایل مورد ضرورت رو جمع کردم همسر اومد باها م کمک کرد و همه چی...
-
برګشت از سفر
چهارشنبه 4 فروردین 1395 12:27
عزیزای دل سلام امیدوارم همه تو خوب و سر حال باشید، در روز چهارم عید سال نو رو از صمیم قبل برای همه تون تبریک ګفته و سال مملو از خوشی، سلامتی،برکت ، موفقیت و اتفاقهای خوب خوب براتون تمنا دارم امیدورام همیشه مثل بهاران سبز و لاله زار باشید. دیروز سوم فروردین از سفر هند برګشتیم همه مون شکر خدا خوب و سلامت هستیم، این سفر...
-
محتاج دعا هستم
یکشنبه 23 اسفند 1394 20:54
عزیزان دلم سلام، امیدوارم خوب باشید و ایام به کامتان. عزیزانم لطفا لطفا برام دعا کنید خیلی محتاج دعا هستم بعدا مفصل براتون مینویسم. خیلی محتاج هستم. بازهم شکرت خدایا یاحق
-
سفر
دوشنبه 10 اسفند 1394 15:43
عزیزانم سلام، دوستان عزیزم فردا به خواست خدواند و هزاران خیر میرم سفر صبح زود باید فرودګاه برم پرواز ساعت ۹:۳۰ است، برام دعا کنید که بخیر برم و موفق باشم. محتاج دعاهای خیرتان هستم. خدایا شکر هزار بار شکر هر آنچه خیر است پیش کن. یاحق
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 اسفند 1394 11:33
دوستانم سلام، امیدوارم سر حال باشید، هوای خیلی ګرم شده یعنی این وقت سال اینطوری اصلا ګرم نمیشد بهر صورت هرچی رضای خداست. روز دوشنبه که من اداره بودم خانم کارګر اومده بود یه کم تمیز کاری کرده بود ولی باز هم اصلا به میل من نبود بهر صورت من که رفتم یه کم لباس ریختم تو ماشین، واسه شب که غذای دیشب خواهر شوهر رو نګهداشته...
-
باز هم سردردی و لی بهر حال شکر
دوشنبه 3 اسفند 1394 09:32
عزیزانم سلام صبح تون بخیر، روز ۵ شنبه پستی که نوشتم بعد اون همسر زنګ زد که مامانش بیرون رفته افتیده پاش شکسته(همسر همون روز و روز قبلش یک کنفرانس رفته بود که اصلا نمیتونست تا ساعت ۴ بیرون بیاد) و خواهرش برده مامانشو بیمارستان، همسر به من ګفت که تو هم برو ببین چه خبره. من هم سریع به خواهر شوهر زنګ زدم و جزییات رو...
-
سفر احتمالی
پنجشنبه 29 بهمن 1394 11:19
عزیزانم سلام، امیدوارم خوش و سر حال باشید، روز یکشنبه که خونه رفتم مامان زنګ زد که بیایین شب اینجا که من رد کردم ولی خیلی اصرار کرد ګفت خونه عموت اینا میان و غذا هم میارن شما هم بیایین منم قبول کردم، یکم بخودم رسیدم، کیارش هی میګفت ممی کیک تولدو کی میخوریم؟ فکر میکرد کیک تولد است، پرسید تولد کی هست ګفتم تولد ددیت(منو...
-
ولنتاین
یکشنبه 25 بهمن 1394 15:17
عزیزانم سلام، امروز ولنتاین است و این روز برای تمام عاشق ها، نامزدها، زوج ها و دوست ها تبریک میګم ایشالا که تک تک روزهاشون ولنتاین باشه و هر روز عاشق تر از دیروز باشه. روزانه نویسی، روز چهار شنبه از اداره ۲۰ دقیقه زودتر رفتم سوپری سر کوچه اداره و بخاطر اینکه میخاستم فرداش (۵ شنبه ) برای خانواده عمو غذا درست کنم بعضی...
-
یمی فست فود
چهارشنبه 21 بهمن 1394 13:59
عزیزانم سلام، روز دو شنبه که خونه رفتم کمی جمع و جور کردم به بچه ها عصرونه دادم، نماز خواندم باز هم قیمه کوفته و لپه مونده داشتم ماکارونی پختم برای خودم تنها کمی ماکارونی آب پز رو با ګوجه، خیار و کاهو مکس کردم و خوردم و همسر و بچه ها غذای اصلی رو خوردن چای خوردیم و جمع وجور و خواب، صبح روز ۳ شنبه باز مثل همیشه برنامه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمن 1394 14:21
سلام عزیزانم، روز ۵ شنبه که خونه رفتم بچه ها رو حموم کردم لباس ریختم تو ماشین لباس شویی، خودم جمع و جور کردم دوش ګرفتم نماز خواندم همسر اومد همګی آماده بودیم منو کیارشو برد خونه عمو که ګفتم زن عمو فوت شده بود بخاطر شب جمعه بود باید یه سر میرفتم خودش کیومرث رو بردخونه مامانش من ۴۵ دقیقه اونجا موندم همسر کیومرث رو ګذاشت...
-
مادر شوهر
پنجشنبه 15 بهمن 1394 09:52
عزیزانم بعد از خوندن پست نیسا جونم درباره مادر شوهر منم تصمیم ګرفتم یه پست در مورد مادر شوهر بنویسم، البته در این پس اول میخام راجع به فرهنګ افغانها بنویسم بعد در مورد مادر شوهر خودم. در افغانستان وقتی دو جوان با یکدیګر ازدواج میکنن باید زنده ګی رو با خانواده شوهر شروع کننددر هر شرایطی که باشند اګه شرایط مالی خوب باشه...
-
دلتنګی کیومرث
پنجشنبه 15 بهمن 1394 08:59
عزیزانم سلام، روز سه شنبه که از اداره خونه رفتم چون چند روز خونه نبودم سریع جمع و جور کردم، برنج خیس کردم واسه شام مادر شوهر از قیمه کوفته که از مهمونی مونده بود برامون داده بود، پس تنها باید برنج میپختم، کیومرث خیلی دلتنګی میکرد او خیلی به مامان بزرګش علاقه داره وقتهای که چند روز اونجا میمونه و دوباره میګرده تقریبا...
-
بازګشت همه بسوی اوست
سهشنبه 13 بهمن 1394 11:44
عزیزانم سلام، روز ۵ شنبه که خونه رفتم با همسر تماس ګرفتم که شب بریم خونه مامان ګفت درسته و پرسید که از بیرون غذا بګیرم ګفتم نه خیلی غذا از مهمونی مونده همشو میبریم همونجا برای شام، من کمی جمع و جور کردم نماز خوندم همسر اومد غذا هارو ګرفتیم رفتیم خونه مامان غذا ها رو ګرم کردم سالاد درست کردم شام خوردیم چای خوردیم داداش...
-
مهمونی خونه خودم
پنجشنبه 8 بهمن 1394 13:44
سلام دوستان، دیروز یک ساعت زودتر مرخصی ګرفتم تاکسی دربست ګرفتم رفتم خونه بچه ها نبودن خونه مادر شوهر بودن پس میتونستم حسابی کارامو ردیف کنم اولا لاندی خیس شده رو تو زود پز انداختم ګذاشتم بالای ګاز،سبزی(اسفناج و تره) رو پاک کردم خورد کردم شستم ګذاشتم بپزه، قیمه ګوشت ګوساله رو درست کردم، فرنی رو آماده کردم کشیدم تو...
-
دوری از خونه
چهارشنبه 7 بهمن 1394 13:59
سلام عزیزانم، روز دوشنبه که از اداره رفتم شوهر تماس ګرفت ګفت شب بریم خونه مامانت من ګفتم من خیلی خسته هستم اګه اونجا بریم مجبورم خودم آشپزی و تمام کارهای دیګه رو انجام بدم چون مامان که هنوزم از جا بلنده نشده شوهر ګفت اګه میخای از بیرون غذا میګیریم ګفتم درسته پس من میرم خونه بیا منو بګیر بریم بچه ها رو از خونه مامانت...
-
مهمونی
دوشنبه 5 بهمن 1394 12:04
عزیزانم روزتون بخیر، دیروز که از اداره رفتیم خونه تازه میخاستم برای بچه ها عصرانه آماده کنم که همسر زنګ زد که شب بریم خونه مامانم ګفتم خوبه پس تا تو بیای من یه کم سوپ واسه بابات آماده میکنم بریم خیلی سریع سوپ سبزیجات آماده کردم عصرانه بچه ها رو دادم کمی جمع و جور کردم که همسر اومد خیلی خسته بودم پس بعضی چیزهای مورد...
-
روزمره ها و دعواهای ما
یکشنبه 4 بهمن 1394 12:06
عزیزانم سلام امروز بعد ۱۰ روز مینویسم واقعا هم درګیر بودم هم خیلی احساس بی حوصلګی میکنم میدونم همش بخاطر بارداری هست. بهر صورت همون ۵ شنبه ۲۴ دی که خونه رفتم خیلی خیلی کار از خودم کشیدم راستش همون خانمی که تو خونه من کار میکرد ۴ ماهی بود که باردار بود ولی متاسفانه که سقط کرد و حدود ۱۵ روز مرخصی ګرفت که برای ما خیلی...
-
درباره ګذشته (۴)
یکشنبه 4 بهمن 1394 11:01
شروع سال ۸۱ من کلاس یازدهم رو شروع کردم داداش بزرګه هم همون سال کنکور داد و با نمره عالی پزشکی دانشګاه دولتی کابل قبول شد که باعث خوشحالی نه تنها خانواده ما بلکه همه فامیل شد یادمه وقتی خبر شدم فقظ ګریه میکردم و داد میزدم که داداش پزشکی قبول شده که این یکی از آرزوهای تمام خانواده مخصوصا مامان بود. داداش دانشګاه رفت من...
-
بارداری، چاقی و لاغری
پنجشنبه 24 دی 1394 10:39
عزیزانم سلام، یکشنبه که از اداره تعطیل شدم رفتیم پیش دکتر البته دکتر متخصص زنان، راستی این موضوع رو باید قبلا میګفتم ولی خوب واقعا حاشو نداشتم شرمندتون موضوع اینه که من باردارم و این موضوع رو پیش از رفتن به سفر پاکستان فهمیدم حال روزمو نمیتونم شرح بدم خیلی حالم بد شد ولی بهر حال قسمت بوده و خدارو شکر میکنم امیدوارم...
-
خاسګاری
یکشنبه 20 دی 1394 15:03
عزیزانم سلام روزتون بخیر، از چهار شنبه شروع کنم که از اداره که خونه رفتم کمی جمع وجور کردم مرغ بار ګذاشتم برنج صبح خیس کرده بودم قیمه مرغ و لپه درست کردم برنج هم دم دادم سالاد درست کردم غذا زیاد درست کردم میخاستم واسه مامان اینا بفرستم چون مامان که هنوزهم کاملا خوب نشده و بابا و داداشی مجبورن دستپخت همون خانمی که کار...
-
درباره ګذشته (۳)
پنجشنبه 17 دی 1394 12:19
بعد ازینکه طالبان مزار شریف رو تصرف کردن ما هم آواره شدیم خیلی روزهای وحشتناک بود بابا و داداش بزرګه فرار کرده بودن آخه اونا هر کسی رو به نا حق میکشتند مخصوصا کسی رو که میدونستن شیعه هست. ما مجبور بودیم قایم باشیم تا خبری از بابا و داداش بیاد خلاصه خیلی دقیق یادم نیست از بابا و داداش خبر اومد که خدارو شکر سلامت هستن و...
-
روزهای من
چهارشنبه 16 دی 1394 14:43
سلام عزیزانم امیدوارم سر حال باشید، روز دو شنبه که خونه رفتیم جمع و جور کردم شام درست کردم دمپخت (برنج که تو زود پز میپزم با سیب زمینی و پیاز و ګوجه و ادویه جان همسری دوست داره این غذا رو) همسری اومد اون هم خیلی دمغه بخاطر همون کاری که ګفتم نشد راستش میخام براتون بنویسم که اون کار ما مهاجرت به خارج از کشورمون است یعنی...
-
درباره ګذشته (۲)
چهارشنبه 16 دی 1394 12:13
سلام عزیزانمن امروز میخواهم یه کم درباره ګذشته بنویسم. وقتی که از ایران اومدیم من تازه ۷ سال رو تموم کرده بودم سال ۷۲ بود چندین شبانه روز در راه ایران و افغانستان بسر بردیم راه خیلی خیلی خراب بود و تنها به لطف خدواند بود که ما ازون راه جان سلامت بدر بردیم و رسیدیم افغانستان خیلی خاطرات کمرنګ ازون زمان و راهها یادم هست...
-
روحیه خراب
دوشنبه 14 دی 1394 11:31
عزیزانم سلام روزتان بخیر: امروز بعد از ۳ روز مینویسم، روز ۵ شنبه که خونه رفتم شوهر اومد و با بچه ها رفتن خونه مامانش منو ګفت بیا بریم ګفتم نه بخاطر مامان اینا نمیرم رفتن و ګفت تا شام با کیارش بر میګردم منم خیلی غذا داشتم و دیګه شام نپختم وضو و نماز کردم کمی جمع و جور کردم با مامان نشستم و با داداش ها که آلمان هستن...